به گزارش شیرین طنز، به نقل از سایت تاریخ شفاهی ایران، دویستوهشتادمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره، عصر پنجشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۶ در تالار سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه محسن زعیمزاده، سید مسعود شجاعی طباطبایی و تیمول دردوش به بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس و جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران پرداختند.
کاریکاتور صدام، روی ماشینهای خاکی
راوی دوم دویستوهشتادمین برنامه از سلسله برنامههای شب خاطره دفاع مقدس، سید مسعود شجاعی طباطبایی، کاریکاتوریست بینالمللی بود که فروردین ۱۳۹۶ به عنوان چهره سال هنر انقلاب اسلامی برگزیده شد.
او اینچنین بیان خاطرات خود را آغاز کرد: «وقتی یک کاریکاتوریست بخواهد خاطره تعریف کند، تصور کنید که چه اتفاقی خواهد افتاد! دوست عزیزمان مطلبی در مورد آقای نادر نادری فرمودند. جا دارد که بگویم من چند سال توفیق این را داشتم که در تبلیغات پایگاه و عملیات خیبر خدمت نادر نادری باشم. شهید نادر نادری برای اولین بار در کردستان حضور پیدا میکند و مورد تهاجم دشمن قرار میگیرد. اولین بار بوده که صدای شلیک توپ را از نزدیک میشنیده و طبق تعریف خودش احساس کرده بود که زمین و زمان به لرزه در آمده است. وقتی از این شرایط بیرون آمد، مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت. پایش از ناحیه ران قطع شده بود. ایشان میگفت: پایم را دیدم، اما هیچ احساسی نداشتم. به سختی خودم را به پایم رساندم و آن را بغل گرفتم. بعد از مدتی که آمبولانس رسید و من را داخل ماشین گذاشتند، پا از دستم رها شد، با صدای بلند داد زدم: پام، پام! گفتند: تو که پایت قطع شده است! گفتم: نه، بیاوریدش! چون بسیار شتاب داشتند، وقتی که پا را داخل آمبولانس گذاشتند و میخواستند در را ببندند، پا لای در ماند و من دوباره گفتم: پام، پام! پرسیدند که باز چه شده است؟ گفتم: پایم لای در مانده است. وقتی به بیمارستان رسیدم، خونی را به من تزریق کردند که گفتم: مال بد بیخ ریش صاحبش؛ زیرا روز قبل آمدم خون اهدا کردم و امروز خون خودم را به خودم زدند!»
وی با اشاره به این که در جبهههای جنگ فضای سخت و دلخراشی حاکم نبود، بلکه غالباً رزمندگان شاد بودند، افزود: «اولین شبی که در سوریه کنار بچههای فاطمیون و مدافع حرم بودم، نیمههای شب از خواب بلند شدم و دیدم که بچهها مشغول خواندن نماز شب هستند. حال عجیبی به من دست داد، بلند شدم و به آنها پیوستم. ساعت اینجا، حدوداً یک ساعت و نیم با آنجا تفاوت دارد. شب دوم بلند شدم و آنها را برای نماز صبح بیدار کردم. بچهها زمانی متوجه شدند زود بیدار شدهاند که نمازشان را خوانده بودند!
بچهها با دوستان کارگزینی رابطه خوبی نداشتند، زیرا آنها بسیار افراد خشک و رسمی بودند. یکی از مسئولان کارگزینی یکبار به چادر ما آمد و ما قبل از آمدنش هماهنگ کرده بودیم که وسط صحبتش، با یک اشاره دست همگی خشک و بیحرکت شویم و با یک حرکت دست، دوباره به حالت عادی برگردیم. تصور کنید که آن بنده خدا با حس و حال مشغول حرف زدن است و ناگهان میبیند که همه خشک شدهاند.»
این راوی در ادامه خاطرات خود از دوران دفاع مقدس گفت: «زمانی در پایگاه امیدیه آنقدر شلوغ بود که جا برای تعدادی از بچهها نبود. یک تعداد از ما را نزدیک پادگان دوکوهه فرستادند و آنجا چادر زدیم. من صبح متوجه شدم در رودخانهای که کنارمان است، ماهیها بسیار آرام حرکت میکنند. من دست انداختم و به راحتی توانستم آنها را بگیرم. خوشحال شدم و به سرعت تعدادی از آنها را گرفتم و برای بچهها آماده کردم. از آنجایی که خودم به ماهی علاقه نداشتم، نخوردم. اما گویا به علت این که یکی از گردانها بالاتر از ما چادر زده بودند و لباسهایشان را در آب شسته بودند، ماهیها مسموم شده بودند. به همین علت بچهها چند روز در بیمارستان بستری شدند. همه از من میپرسیدند که چرا همه مریض و من سالم هستم؟!
در آن روزها من نیز مانند بقیه بچهها وصیتنامه مینوشتم، اما به اقتضای کاریکاتوریست بودنم، متن وصیتنامهام اندکی متفاوت بود. وقتی آن را برای شهید نادر نادری خواندم، از ته دل میخندید. مثلاً نوشته بودم: پسرم، تلاش کن در راه کوشش!…»
وی افزود: «در عملیات نصر هفت قرار بود تعدادی از رزمندگان در خاک عراق حضور پیدا کنند. تعدادی نیز از طریق مرز عملیات را انجام بدهند و در نهایت به هم بپیوندند و یک اتفاق خوبی انجام بشود. بچهها از مدتها قبل منتظر بودند. شب عملیات هوا ابری بود و امکان ورود به خاک دشمن فراهم میشد. ما باید از زیر پایگاههای عراقیها و منافقین رد شده و چیزی حدود ۲۵۰ کیلومتر که حدوداً یک هفته پیاده روی بود را میگذراندیم. من به شدت سرما خورده بودم و برای ادامه این مسیر به بهداری رفتم و خواستم که از آمپول ب کمپلکس و ب ۱۲ یک جفت به من تزریق کنند. خدا را شکر نتیجهبخش بود و حالم خوب شد. ما یک سری ادوات و وسایل داشتیم که بار قاطر کرده بودیم. رسیدیم به جایی که باید از زیر پایگاهها رد میشدیم. من از فرط خستگی دُم قاطر را گرفته بودم که ناگهان با چشمان خودم دیدم یک آرپیجی از وسط پاهای قاطر رد شد. چند بار به زمین خورد و آن طرفتر منفجر شد.
در مسیرمان رودخانهای بود که موقع رفتن آبش تا زیر زانو و موقع برگشتن تا بالای سرمان بود. در آن شرایط خاص ما فقط میدویدیم و گاهی زمین میخوردیم، اما در منطقهای که شیب داشت، من موقع پایین آمدن قل خوردم و ناگهان متوجه شدم که پشت من قاطری نیز در حال افتادن و قل خوردن است. خدا را شکر زود متوجه شدم و خودم را کنار کشیدم. اگر متوجه نمیشدم، خبر شهادتم زیر بدن قاطر بسیار ناگوار بود!
رضا برجی [عکاس و مستندساز] در یکی از همان انفجارها دچار موجگرفتگی شده و حالتش غیر طبیعی شد. در آن لحظه اسلحه را به سمت چند عراقی که همراهمان بودند، گرفت. من لوله اسلحه را سمت خودم گرفتم و گفتم که اگر قصد کشتن آنها را دارد، باید اول مرا بکشد. با این کارم اندکی به خودش آمد و خوشبختانه اتفاقی نیفتاد.»
سید مسعود شجاعی طباطبایی در ادامه از روزهایی گفت که در عملیات کربلای پنج به عنوان عکاس حضور داشته است: «از بچههای اطلاعات عملیات خواستم تا من را به جاهایی که خاص هستند ببرند تا عکاسی کنم. در نهایت آن عکسها هم مورد استفاده اطلاعات عملیات قرار بگیرد و هم در تاریخ ثبت شود. فیلمهای آن موقع یا ۲۴تایی و یا ۳۶تایی بودند و معمولاً آخر این فیلمها چند قطعه فیلم اضافه بود که به آنها جایزه میگفتیم. آن روز من ۳۶ عکس را رد کردم و مدام بیشتر و بیشتر شد و حتی به چهلوخُردهای رسید. متعجب شدم. نگاه کردم و دیدم فیلم جا نخورده است. در واقع از ابتدا هیچ عکسی نگرفته بودم! چون آن بندگان خدا بسیار زحمت کشیده بودند، به روی خودم نیاوردم و گفتم که عکاسی من تمام شده است و میتوانیم برگردیم. بعد از آن روز من طوری از بچههای اطلاعات عملیات فاصله گرفتم که تا مدتها دستشان به من نرسد.
در همین عملیات به دنبال سرویس بهداشتی بودم. در نهایت جایی را پیدا کردم، اما بعد از چند لحظه صدایی شنیدم. دوستی با لهجه اصفهانی میگفت: برادر! برادر! آنجایی که شما نشستهای، هم در دید ماست و هم در دید عراقیها!
من بعد از عملیات بدر بسیار علاقه داشتم که در آن منطقه بمانم. وقتی فهمیدند که جایی نیست، من را به قسمت تدارکات فرستادند و شاگرد راننده شدم. آنجا هر روز دو نخ سیگار میدادند. من در آن زمان سیگاری نبودم. آن راننده عزیز اصرار میکرد که این سیگار خوب است و در نهایت من بعد از کشیدن چند نخ، اندکاندک سیگاری شدم. وقتی به تهران برگشتم، پشت در خانه بودم که ناگهان مادرم در را باز کرد. من از هول، سیگار خاموش نشده را به داخل جیب پیراهنم انداختم. مادرم با تعجب پرسید که چرا از داخل جیبم دود بیرون میآید. این جریان باعث شد که مادرم از سیگاری شدنم خبردار شود. پس از آن ماجرا مستقیم به پایگاهمان رفت و به مسئولان گفت که شما در آنجا پایگاه انسانسازی دارید یا جایی ساختهاید که بچههایمان را سیگاری کنید؟! گویا پس از این ماجرا سهمیههای سیگار را قطع کردند.»
وی درباره تعدادی از عکسهایش که به نمایش درمیآمدند، گفت: «برادران فلسطینی و افغانی نیز در جنگ حضور داشتند و در حال حاضر بچههای فاطمیون که در سوریه هستند، افغانند. آنقدر بچههای مخلص و دوستداشتنی هستند که حاج قاسم سلیمانی در موردشان گفتهاند: من اینها را هر جایی خرج نمیکنم. جاهایی که سر بزنگاه است، اینها را وارد عمل میکنم که با یک عزم عجیبی ورود پیدا کرده و نفس دشمن را بگیرند.
روی ماشینهای خاکی با انگشت کاریکاتور صدام را میکشیدم و تا حدی بچهها خوششان میآمد که برای این کار در صف میماندند.
در عملیات کربلای یک، یکی از دوستان از من خواست تا از او عکس یادگاری بگیرم. از فیلم دوربینم بسیار کم مانده بود، به همین دلیل گفتم که شرمندهام و فیلمم در حال اتمام است. همچنین از دهانم ناگهان بیرون آمد و گفتم: من دنبال سوژه و اتفاق خاص هستم. او در جواب گفت: حتماً باید شهید شوم تا از من عکس بگیری؟ من بسیار شرمنده شدم، به سمتش رفتم و بوسیدمش. چفیهاش را بالای سرش بست و مدال غنیمتی عراقی را به سینهاش زد. از او عکس گرفتم. چند قدم که از او فاصله گرفتم، خمپارهای کنارش خورد و به شهادت رسید.
این عکس [دیگر] تصویر نوجوان ۱۲، ۱۳ سالهای است که با اصرار توانسته بود به جبهه راه پیدا کند، اما بعد از جلب رضایت و آمدن به جبهه، خمپارهای در سنگر خورد و صورتش پر از دود و ترکش حاصل از خمپاره شد. نزدیکش رفتم تا کمکش کنم. اصلاً نمیدانم که چطور توانستم عکس بگیرم. صدایی شنیدم که با حسی عجیب میگفت: آقا آمدم! زمانی که به او رسیدم، به زمین افتاد. نیروهای امدادگر را صدا زدم، اما وقتی آنها رسیدند شهید شده بود. وقتی او را بلند کردم تا به معراجالشهدا ببرم، گویا فرشتگان با بالهایشان زیر پیکر او را گرفته بودند، هیچ وزنی نداشت. بچههای ما بعد از خوردن تیر و ترکش، بسیار آرام بودند و سعی میکردند با خواندن قرآن و دعا خود را تسکین دهند، برعکس نیروهای عراقی که بسیار فریاد میزدند.
در عملیات کربلای پنج در جادهای میرفتیم که ناگهان کنار یک موتور سوار در حال حرکت خمپاره خورد. او به کنار جاده پرت شد. به سمتش رفتم. تمام بدنش پر از ترکش بود و از سینهاش به شدت خون میآمد. سعی میکردم تا قبل از رسیدن بچهها و انتقالش به بیمارستان صحرایی، حواسش را پرت کنم، اما او مدام از من میخواست که برایش قرآن بخوانم تا تکرار کند. من قرآن خواندم و او تکرار کرد و تا به بیمارستان برسد، شهید شد.»
در این قسمت از برنامه شب خاطره دفاع مقدس فیلمی از عملیات بیتالمقدس هفت پخش شد که سید مسعود شجاعی طباطبایی در آن بود. او درباره این فیلم، اینگونه توضیح داد: «بچههای گردان کمیل مانند بچههای فاطمیون بودند که همهجا به خط میزدند و خط را میشکستند و هیچ کس جلودارشان نبود. ما نیز به همراه آنها بودیم. به جادههای بصره رسیدیم و سپس اعلام کردند که جلوتر نروید. متأسفانه آنجا یک اشتباه تاکتیکی رخ داد و آن این بود که جلوی دو لشکر نجف و کربلا را گرفتند و عقبه ما را هم بستند. وقتی این اتفاق افتاد مجبور شدیم که به عقب برگردیم. چون تدارکات نرسیده بود و گرما بسیار به بچهها فشار میآورد، غالب بچهها به علت گرمازدگی و تشنگی به شهادت رسیدند. سال ۱۳۶۷ در شلمچه، عراقیها احساس کردند که نیروهای ما کمرنگ ظاهر میشوند و باید کاری بکنند، اما رزمندگان تودهنی محکمی به آنها زدند. مخصوصاً گردان کمیل که بخش اعظم قسمتهایی که در دست عراقیها بود، آزاد کرد. در نهایت میخواستیم برویم و سیلی محکمی برای آخرین بار بزنیم که نشد و مجبور شدیم برگردیم. در این فیلم، راننده نفربر یک پلاستیک آب داشت که بچهها هر کدام به قدری که فقط دهانشان خیس شود از آن استفاده کردند. آنجا من از همه سالمتر به نظر میآمدم، اما وقتی برگشتم چند روز در بستر بیماری بودم.»
در ادامه برنامه ۱۵ دقیقه از مستند ۵۰ دقیقهای «سیاه» پخش شد. این مستند برای اولین بار در دویستوهشتادمین برنامه شب خاطره به نمایش درآمد.