شُست کلّ خانه را هر چند خیلی پاک بود
توی کارش هم بدون شوخی و بی باک بود
فرش را از زیر پاهایم به یکباره کشید
دست و پایم خرد شد از بس که او چالاک بود
با عتاب و نعره بالای سر من ایستاد
آنچنان بی رحم که یادآور ساواک بود
دسته ی جارو بدستش بود چون جلادها
گوش و چشمش بسته، بی احساس و بی ادراک بود
گفت: بردار آن پتو را گفتمش: خانوم، چشم
گفت: آنجا را بکش تِی، همّتم کولاک بود!
دست تنها، شیشه ها را پاک کردم هشت بار
جالب اینکه باز هم نسبت به آن شکّاک بود!
رگ به رگ شد پشتم از سنگینی یخچال و مبل
مهره پنج و ششم در حال اصطحکاک بود
روی خود اصلا نمی آورد اگر چه پیش او
نعره های من طنین انداز تا افلاک بود
جنس های این زمانه آنقَدَر مرغوب نیست
ور نه می دانم علاجش حبّه ای تریاک بود!
ناگهان توپید بر من که حواس تو کجاست؟
چون اِکو در گوش من از صوت او پژواک بود
کردم از دستش فرار اما یهو من را گرفت
من چو «ری مسترْیو» بودم او شبیه «راک» بود !
چشمم از تلخی دستوراتِ تندش، اشک بار
سینه ام از درد فرمان های او غمناک بود
تا لجش را در بیارم بابت رفتارهاش
پشت پایش کار من، تولید گرد و خاک بود!!
شاعر : رضا زارعی