menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

گفتگو با نویسنده ی رُمان طنز «خنده‌ زار» برگزیده ی جشنواره ی شهید غنی‌ پور

محمد محمودی نورآبادی، نویسنده رمان «خنده‌زار» در مجالی از خود و کتابش گفت، از اینکه طنز را از واقعیت جدا نمی‌داند.

به گزارش شیرین طنز، به نقل از خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، محمد محمودی نورآبادی، نویسنده رمان «خنده‌زار» سال گذشته توانست برگزیده جشنواره شهید غنی‌پور در بخش رمان دفاع مقدس و انقلاب اسلامی شود. به این بهانه گفت‌وگویی با وی انجام دادیم که از نظر می‌گذرد:

* محمودی نورآبادی از نگاه خودش

محمد محمودی نورآبادی هستم. متولد اولین‌روز از آذر ۱۳۴۹ در روستای مهرنجان شهرستان ممسنی از توابع فارس… (باخنده) یک زن و چهار فرزند دارم. عاشق بچه‌هایم هستم. بیست سال در سپاه شاغل بوده‌ام و سال ۸۵ به خاطر علاقه شدید به نوشتن خود را بازنشسته کردم. تا به امروز ۲۰ اثر نوشته‌ام که بیشتر با موضوع دفاع مقدس است. سه اثر با موضوع انقلاب دارم و یک اثر با موضوع سوریه. تازه‌ترین کاری که دارم می‌نویسم، زندگی دو برادر شهیدم است. عبدالرسول معلمی که در دفاع مقدس شهید شد و آقا ستار، سرداری که ۱۶ آذر سال قبل در سوریه و در دفاع از حرم بی‌بی حضرت زینب به آرزوی خود رسید.

* اگر ممکن است ابتدا چکیده داستان خنده‌زار را بگویید اساساً چگونه شکل گرفت و دوره جنینی آن در ذهن شما چه مراحلی را طی کرد تا متولد شد؟

نوشتن داستان خنده‌زار از مدت‌ها بخشی از دغدغه ذهنی من بود. اما در طول ایامی که با صفحه فرهنگ و هنر کیهان کار می‌کردم، با زنده‌یاد امیرحسین فردی آشنا شدم. ایشان بسیار علاقه‌مند بودند که بنده در این حوزه ورود کرده و کاری بکنم. الحمدلله این اتفاق که افتاد، امیرآقا خیلی خوشحال بود. مخصوصاً که داستان روح روستایی داشت. او خود نیز در دامن سبلان بزرگ شده بود.

طرح داستان خنده‌زار هم ماجرای گم شدن یکی از افراد پاسگاه ژاندارمری روستای زارستان است که به دنبال آن وقتی پسر بچه‌ای به‌نام عیسی می‌خواهد نزد پدرش برود که در طویله مشغول کاری است، با در بسته مواجه می‌شود و به دنبال آن از شکاف در که نگاه می‌کند، می‌بیند پدرش در حال کندن خاک و پهن‌های کف طویله است و به دنبال آن متوجه دفن کردن چیزی در آنجا می‌شود.

این موضوع ذهن بچه را درگیر می‌کند و به دنبال آن شایعه گم شدن گروهبان پاسگاه هم سر زبان‌ها می‌افتد. چند روز بعد عیسی در انباری طویله دنبال پیدا کردن تله موش است اما یک کلاه نقاب‌دار پیدا می‌کند و همین کلاه منجر به شروع ماجراهای بعد می‌شود. ماجرایی که منجر به دستگیر شدن رستم پدر عیسی و زندانی شدن او می‌شود… .

* چرا روستا؟ چرا ایل؟ چه شد که بستر روستا را انتخاب کردید؟

خوب بنده فرزند روستا و سیاه چادر بوده‌ام. در قشلاق روستا و ییلاق ایل زندگی کرده‌ام. زاد و بوم خودم را بیشتر از فضاها و مکان‌های دیگر می‌شناسم. با خرده‌فرهنگ‌های این دیار عجین و آمیخته‌ام. به نظر حیف و بلکه زشت باشد آدم نان در سفره خودش باشد و از دیگران نان قرضی بگیرد.

* شخصیت عیسی و ننه‌جواهر از کجا آمدند؟

عیسی نماد یکی از سربازان کوچک امام خوبی‌هاست. سربازی که قرار است در آینده بار سنگین مواجهه با دشمنان دین و وطن و انقلابش را به دوش بکشد. راستش برای شخصیت‌پردازی ایشان از مشاهدات و حس و حال و تجربیات شخصی خودم وام گرفتم.

مثلاً آن فصل‌هایی که عیسی به همراه پدر وارد شهر می‌شود، حال هوای خودم در اولین سفر به شیراز و آن هم سال ۵۶ است. از طرفی تلاشم این بودکه اسامی شخصیت‌ها یک‌طرفه نباشد. دوست داشتم شخصیت‌های داستانم در خدمت این اندیشه باشند که دین و مذهبم برای پیامبران و بزرگان دیگر ادیان ارزش والایی قائل است. یا همان شخصیت رستم نیز نماینده و نشانی از هویت ملی در داستان خنده‌زار است. غلامرضا نیز می‌آید این پازل را تکمیل می‌کند، اما شخصیت ننه‌جواهر می‌خواهد جواهری در صدف و در مرکز قصه خنده‌زار باشد.

اعتقاد دارم که تشکیل جامعه سال با زن سالم قابل دست یافتن باشد. اگر زن سالم نباشد، اگر زن با اخلاق و با همت نباشد، رستم‌ها و غلامرضاها شکل نخواهند گرفت. شهامت و حریت فرزند در درجه اول مدیون نگرش و شخصیت مادر خانواده است. پدر مدیر است، اما در خانواده کمتر حضور دارد مادر اما مداوم این بار را به دوش می‌کشد. ای کاش شرایطی پیش می‌آمد که حقوق یک زن خانه‌دار کمتر از منشی شرکت و فلان اداره نبود تا شاهد رشد کودکان بی‌احساس و بی‌انگیزه نمی‌شدیم! ای کاش یکی روی شخصیت اوباش‌ها و معتادها و ولگردهای خیابانی کار می‌کرد تا متوجه می‌شد چه تعداد و چه درصد بالایی از این جماعت چون از محبت مادری بی‌بهره بوده‌اند، در بازار و خیابان رها شده و پرسه می‌زنند!

* چرا اسم رمان را خنده‌زار گذاشتید؟

زارستان روستایی است که داستان در آن جریان دارد. مردم زارستان با خنده و لبخند بیگانه شده‌اند. آن‌ها در زیر ظلم و شلاق ژاندارم‌ها بی‌تاب شده‌اند. انقلاب که پیروز می‌شود، لبخند دیگر بار به سراغ زارستان می‌آید. زارستان پایان خوشی پیدا می‌کند. پایانی پر از امید و لبخند. لبخندی به پیشواز انقلاب برای جدا شدن از قرن‌ها زار زیستن و تازیانه خوردن و تحقیر شدن.

* سهم تجربه زیسته شما در این داستان چقدر است؟

فکر کنم خیلی زیاد. آن‌قدر که سهم شخصیتی قهرمان قصه یعنی عیسی، سهم خودم شد. هنوز هم که حال و هوای ترس از ژاندارم‌های روستا را در ذهن و خیال مرور می‌کنم، وحشتی ناخواسته سرپایم را می‌گیرد. بزرگ‌ترها گاهی برای اینکه ما را بترسانند، عنوان امنیه را به‌کار می‌بردند. این عنوان وقتی در کنار عنوان‌هایی چون جن و سر پر پرین و دیو و غول و دیگر عناوین خوفناک می‌آمد، وحشتناک‌تر می‌شد. وقتی به عینه رفتارشان را با بزرگ‌ترها می‌دیدیم، باورمان می‌شد که امنیه همان دیو و غول‌های قصه‌های مادربزرگ‌ها هستند.

* آیا شخصیت‌ها و حوادث این داستان ما به ازای بیرونی دارند؟

فکر کنم پاسخ را در خلال پرسش‌های قبل داده باشم. ما به ازای بیرونی از این جهت که روستایی به نام زارستان وجود داشته باشد و یا شخصیتی واقعی به نام عیسی و یا رستم و جواهر… خیر ولی تجسمی عینی از آن‌ها بله واقعاً فراوان داشتیم. مثلاً‌ جسارت و شهامت مادربزرگ‌ پدری‌ام در شکل‌گیری شخصیت ننه‌جواهر بی‌تأثیر نبود.

* برای معرفی فرهنگ‌ها و ارزش‌های اخلاقی و بومی در قالب داستان چه باید کرد و چه نباید کرد؟

یک سری از ارزش‌ها و ضدارزش‌‌ها تغییر ناپذیرند. شهامت و شجاعت و گذشت و کمک به هم‌نوع و… همیشه ارزشمند بوده و هستند. و یا ریا و ریا و دزدی و قتل و… همیشه ناپسند بوده و هستند. باید توجه کرد که چه آسیب‌هایی وجود دارد که گاهی یک ضدارزش می‌خواهد خودش را بزک کند و ارزش قلمداد شود؟ مثلاً حجب و حیا در گذشته بیش از امروز ارزش خواسته ملت‌ها بوده حال چرا اندیشه‌ای آن هم از خروجی جریان‌های به اصطلاح روشنفکر تلاش دارد حجب و حیا را نشانه عقب‌ماندگی و برهنگی را نشانه ترقی و پیشرفت قلمداد کنند. آیا انسان‌های نخستین که لخت مادرزاد زندگی می‌کردند، مترقی بودند؟ و آیا تمدنی که لباس را کشف کرد، خرافی و جاهل به حقوق شهروندی بود؟

فکر کنم نویسنده می‌تواند باورهای زلال را از دل جامعه قدیم بیرون بکشد و با گرفتن غبار خرافه از آیینه باورهای ارزشمند، در پی احیای آن ارزش‌ها برآید.

* درباره انتخاب این رمان به عنوان اثر برگزیده جشنواره شهید حبیب غنی‌پور چه حس و نظری دارید؟

این رمان در چهار جشنواره مختلف دیده شد که جشنواره حبیب عزیز یکی از آن‌ها بود. جشنواره حبیب اما حس و حال خودش را دارد. احساس نویسنده بودن حبیب و شهید بودن و خاستگاه مسجدی‌اش حال و هوای خاص خودش را دارد. مخصوصاً وقتی جشنواره در مسجد و به دور از تکلف‌های خاص جشنواره‌های امروزی اتفاق می‌افتد، این حس عزیزتر می‌نماید. صادقانه بگویم که نگاهم به جشنواره ادبی حبیب کاملاً متفاوت است. حبیب نمی‌خواهد جشنواره‌اش در خدمت فلان چهره و فلان مسئول باشد. نمی‌خواهد چهار سال به این طیف و چهار سال به طیف دیگر حال بدهد. حبیب فقط حال و هوای ادبیات را دارد. ادبیات متعهد به انسانیت و ارزش‌های انسانی و الهی.

* چرا قالب طنز را انتخاب کردید؟ و به نظر شما داستان و رمان طنز واجد کدام ویژگی‌هاست؟

من طنز را از واقعیت جدا نمی‌دانم. برای همین است که کاری مجزای از واقعیت هنوز ننوشته‌ام. در طول روز برای ما که زندگی واقعی و جدی داریم، طنز و واقعیت در کنار هم اتفاق می‌افتد. این‌طور نیست که یک روز طنز باشد و یک روز نباشد. بنابراین در همه‌ آثارم تلاش کردم این دو را از هم جدا نکنم. خنده‌زار نیز این چنین است.

* سبک خود را در نوشتن این رمان چگونه ارزیابی می‌کنید؟

در ظاهر ساده و قابل لمس برای خواننده. تلاش کردم خودم باشم. یک روستایی ساده و صمیمی که حرف‌های عمیق و دقیق و ظریف را واضح و ساده و به دور از بازی با واژه‌ها با مخاطب در میان بگذارم.

* مهم‌ترین دلیل نوشته شدن این اثر توسط شما چیست؟

احساسم این بود که نقش روستاها و عشایر در ادبیات انقلاب دیده نشده است. دوست داشتم در این وادی ادای دینی کرده باشم.

* مخاطب اثر شما کدام گروه سنی است؟ آیا سخن خاصی برای آن‌ها دارید؟

ظاهراً قرار است بزرگ‌ترها بخوانند، ولی خودم قبول ندارم. به نظرم در بیشتر مواقع نمی‌شود کوچک و بزرگی قائل بود. می‌شود بزرگ‌ترها بخوانند و کودکی خود را تصور و ترسیم کنند. و یا نوجوان‌ها با عیسی و خانواده‌اش همراه شوند. در این خصوص هم مثل همان موضوع طنز و واقعیت باور خودم را دارم. البته با یک تبصره. چون در برخی مواقع که موضوع خاص و یا مثلاً شرایطی جنسی و… پیش می‌آید، قطعاً نمی‌شود رمان بزرگ‌سال و نوجوان یکی باشد.

* سخن آخر شما؟

فکر کنم گفتنی‌ها را در حد بضاعت خود گفتیم. خوب است که یاد کنم از بزرگ‌منش مرد ادبیات انقلاب که بر پیشانی خنده‌زار هم نوشتم: برای فردی که امیر ادبیات انقلاب بود.

او به معنی واقعی کلمه انسان بود. سرشار از عاطفه و احساس. زندگی در پایتخت، او را از منش روستایی خودش جدا نکرده بود. روح ایلی‌اش را به دنیای وحشی دود و آهن نفروخته بود. تواضع داشت. عاشق کارش بود. روحش شاد ان‌شاءالله.

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر