محمدرضا مرزوقی گفت: من اصلاً آدم شوخی نیستم. حتی بلد نیستم یک جک را درست تعریف کنم. اما وقتی میخواهم بنویسم انگار قضیه یکهو تغییر میکند. شاید یک آدم طناز درونم پنهان شده که حتی میتواند از دل بحران هم طنز بیرون بکشد.
به گزارش شیرین طنز، به نقل از خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، سال گذشته، «محمدرضا مرزوقی» با قلم جذاب و تخیل شیرین خود دل به دریا زد و یک کشتی غولپیکر در حد تایتانیک را از عمق آبهای ساحلی بوشهر بیرون کشید تا این بار در دریای داستان به حیاتش ادامه دهد.
او با این کشتی خارقالعاده سفری خیالانگیز به ایام پرتلاطم جنگ تحمیلی ترتیب داد و سرانجام با جلب نظر داوران جشنواره شهید حبیب غنیپور، به عنوان اثر برگزیده در بخش رمان نوجوان، در ساحل زیبای ادبیات داستانی کشورمان لنگر انداخت. این موفقیت را بهانه کردهایم تا با وی به گفتوگو بنشینیم.
* اجازه دهید از خودتان شروع کنیم. از تجربههای زندگی تان که دستمایه داستانهای شما شدهاند و میشوند، از نام خانوادگیتان و اینکه «مرزوقی» از کجا آمده و به چه معنی است؟ از روزهای کودکی و مدرسه، از اولین گامهایتان در عرصه قلم و آنچه سبب گرایش شما به ادبیات داستانی شده است.
مرزوقی یعنی رزق و روزی داده شده. یکبار پدرم داستانی تعریف کرد که برای ما بچهها خیلی جذاب بود. البته ما بچههای سی چهل ساله. کاش پدر مادرها میدانستند که بعضی خاطراتشان چقدر برای ما بچهها جذاب و شنیدنی است و با صبر و حوصله بیشتری این خاطرات را نقل میکردند. نام خانوادگی ما تا قبل از جنگ جهانی دوم لاوری بوده. «لاور» منطقهای کوچک در استان بوشهر است. پدربزرگم و برادرش آن زمان در نیروی دریایی خدمت میکردهاند. عموی پدرم با شیخ جزیره کیش، که در آن دوره جِیْش نامیده میشده، دوستی نزدیکی داشته و بسیار به آن جزیره رفت و آمد داشته.
نام طایفه شیخِ جزیره، «مرزوقی» بوده که حالا هم در بعضی کشورهای حاشیه خلیج فارس این فامیلی پیدا میشود. فکر میکنم به خاندان آل عصفور مربوط بودهاند که اطلاعاتی در اینترنت از آنها دیدهام. حتی بیست سال پیش که به جزیره کیش رفته بودم، یادم است وقتی در بازار سنتی کیش با فروشندهای صحبت میکردم و فهمید که فامیلی من مرزوقی است درباره اصل و نسبم پرسید و خیلی کنجکاو بود بداند من اصالتا اهل کجا هستم. به هر حال دورهای بوده که بحث جدایی بحرین از ایران پیش آمده بوده. شیخ کیش وقتی احساس خطر کرده که ممکن است کیش را هم از ایران جدا کنند، از عموی پدرم میخواهد برای اینکه بتوانند در ایران وابستگانی داشته باشند او هم فامیل لاوری را با مرزوقی عوض کند. به این امید که اگر روزی کیش از ایران جدا شد ارتباطشان با ایران قطع نشود. به هر حال عموی پدرم این کار را میکند و نام خانوادگی ما از لاوری به مرزوقی عوض میشود. البته باید بگویم که بخشی از خانواده پدری من ساکن بحرین هستند. یعنی هر دو عمه پدرم در بحرین زندگی میکردند. بچهها و نوهها و نتیجههای زیادی از آنها مانده که ساکن آنجا هستند. هرچند این فامیلی دیگر در بحرین وجود ندارد.
چون شناسنامه را در آنجا طبق نام پدر نامگذاری میکنند. اما پدرم خاطرات زیادی از کودکیاش در بحرین دارد. همیشه دوست داشتم یک بار هم که شده بحرین را ببینم. حیف که هنوز پیش نیامده.
اما درباره داستانهای زندگی…
خب باید بگویم من هم مثل شما و خیلی از همنسلانم متأسفانه کودکیام با جنگی ناخواسته گره خورد. کلاً هیچ کودکی طالب جنگ نیست و جنگ برای همه بچهها اتفاقی ناخواسته است. اما همانطور که گفتهاند آدمی چارهساز است و میتواند از هر حادثههناگوار زندگیاش یک امتیاز مثبت برای خودش کسب کند. خاطرات کودکی من هم که با جنگ هشت ساله گره خورده، به دستمایهای برای داستانهای امروزم تبدیل شدهاند. طبعاً در این میان آدمهایی را که میدیدم و با آنها زندگی میکردم هم خود به وسیلهای برای پروراندن داستانهایم تبدیل شدهاند.
مثلاً پدرم با ایدهآلگرایی لجوجانهاش، یا مادرم که واقعاً ستون خانهای شد که هر بار میتوانست فرو بریزد. خوشبختانه من مادر منحصر به فردی دارم. حتی حالا در هشتاد سالگی هم میتواند و این قدرت را دارد که ما را مثل سماعی که مولانا وصف میکند دور ستون خودش به گردش دربیاورد. در بدترین شرایط، سختترین جنگها و مهیبترین طوفانها هم وجود کسی مثل مادرم باعث میشد آب در دل ما تکان نخورد. مسلماً سختی بود. نداشتن حداقلترینها… تبعیضها… تحقیرها… همه بود. خصوصاً با شروع جنگ که ما جنگزده شدیم و از آبادان به بوشهر آمدیم. اما من به آن طرف کفه ترازو هم نگاه میکنم و میبینم مادرم بود، پدرم بود. خانوادهای شلوغ که به هر حال همه کنار هم بودیم. مادرم گاهی معجزه میکرد و از هیچ، چیزی به وجود میآورد که در خانهای که گاهی وقتها هیچ چیز نبود، بوی زندگی را احساس کنیم. بعد هم ارتباط مستقیم با جنگ در آبادان و جنگزده شدن و از آن طرف رفتن به شهری مثل بوشهر که شهر اجدادیام بود، باعث شد در همان سالهای اول زندگی آنقدر مواد اولیه ذخیره داشته باشم که بعدها برای داستانهایم موضوع و شخصیت و حادثه کم نیاورم.
من از چهار سالگی که جنگ شروع شد تا چهارده سالگیام یعنی سال ۶۹ در بوشهر زندگی کردم. در کوچههایی که هنوز هم کمی رنگ و بو و عطر هزار و یک شب را با خودشان دارند. آن روزها این عطر و بو هنوز هم بیشتر بود. در کنارمان دریایی بود پر از ناوهای جنگی و آسمانی که در سالهای اول جنگ همیشه پر از اف۱۴ و فانتوم بودو شبهایی که به هول و هراس حمله هوایی میگذشت. دبستان و راهنمایی را در بوشهر رفتم و یادم است تمام سالهای آغازین دبستان به این گذشت که با دیگر همکلاسیها فرق داشتیم. ما جنگزده بودیم. حس خوبی نبود. نگاهها به ما فرق میکرد. حتی وقتی از راه دوستی به ما نگاه میکردند فکر میکردیم بخشی از اتفاقی که برایمان افتاده در آن لحاظ شده است. اینکه ما جنگزده هستیم و همه هست و نیستمان را جایی دیگر، در شهری دیگر پشتسر گذاشتهایم. تلخ بود. اما بزرگتر که شدم و توانستم بنویسم فهمیدم که از همین تلخیها هم میشود حوادثی شیرین ساخت. شاید باورتان نشود اما گاهی هوس میکنم به همان سالهای دردناک برگردم. سالهایی که جنگ بود، فقر بود، اما مادرم روی پا بود. پدرم جوان بود و ما بچههایی بودیم که لااقل دلِ خوشی داشتیم.
هنوز به موسیقیهای آن دوران که گوش میدهم، نیروی تازهای برای نوشتن میگیرم. یا برنامههای تلویزیونی و هرچه که به آن روزها برمیگردد. با تمام آن تلخیها ما زندگی شیرینی داشتیم. البته حرفم به این معنی نیست که فقط از آن روزها مینویسم. خیلی کارهای من هیچ ربطی به خاطراتم ندارد. فقط خودم میدانم وقتی در سری مجموعه نقاشان معروف جهان که دارم مینویسم چقدر از شخصیت مادربزرگم مایه گرفتهام یا اگر از جنگهای داخلی اسپانیا مینویسم چقدر نگاهم به جنگی است که در کودکی تجربه کردهام.
من نوشتن را درست از سال ۶۹ و بعد از برگشتن به آبادان شروع کردم. دو سال از پایان جنگ میگذشت و شهر تازه داشت آماده زندگی میشد. یادم است کتابها و مجلههایی که در بیغولهای که به جای خانه برایمان مانده بود پیدا کردم خیلی به من کمک کرد که با ادبیات معاصر آشنا شوم.
من هنوز شعر نو ایران را نمیشناختم. در کتابهای درسی هم اشارهای به آن نشده بود. شعرهای سپید شاملو را میخواندم و میدیدم زیباست اما برایم عجیب بود که شعر میتواند بیت و مصرع و قافیه نداشته باشد و باز هم شعر باشد. یادم است توی کتابهایی که در خانه مانده بود کتاب «جاودانه فروغ فرخزاد» را پیدا کردم که مرا با بسیاری از شاعران و نویسندگان نام آشنای ایران آشنا کرد. شاید در مدت یک سال پنج یا شش بار این کتاب را از اول تا آخر خواندم. بعدها با بعضی شخصیتهایی که در این کتاب مطلب نوشته بودند از نزدیک آشنا شدم.
کتابهای دیگری هم بودند. آبادان برایم شهری بود پر از کتاب که از میان خرت و پرتهایی که از خرابهها مانده بود پیدا میکردیم. کتابهایی که بیواسطه به دستمان میرسید و همه را یکجا میبلعیدم. شعارهای روی دیوارها که هنوز مانده بودند و کسی وقت نکرده بود آنها را پاک کند یا رنگ بزند، تصاویر و تصورات روشنی از روزهای اول انقلاب و جنگ به من میداد. زندگی در آن شرایط سخت است میدانم، اما اگر از این سختیها بشود مواد خام برای نوشته پیدا کنی، به تمام سختیاش میارزد. نمیدانم… شاید اگر در شرایط دیگری زندگی کرده بودم حتماً از چیزهای دیگری مینوشتم. منظورم این است که برای نویسنده بودن نیاز نیست حتماً این شرایط را تجربه کرده باشی. مهم این است که آدم از همین سختیها چیزی بیرون بکشد که بعدها بتواند به وجودشان دلگرم باشد. به هر حال از همان روزها بود که شعر گفتن را شروع کردم. به رسم شعرای دهه سی دوبیتی میسرودم و همه هم عاشقانه. لابد اقتضای سن هم بوده. مشکل وزن هم داشتند اما حتی حالا که نگاهشان میکنم برایم جالب هستند.
گاهی از خواندنشان خندهام میگیرد. اما احساسات معصوم بچهای پشتشان خوابیده که تلاش دارد کاری بکند. بخشی از این شعرها هم به مشکلاتی که داشتیم میپرداخت. هرچند مشکلات آن قدر معاصر بودند که در دوبیتی نمیگنجید و لاجرم شکل و شمایل شعر نو را تجربه کردم. معلمی نداشتم. خودم ذرهذره تجربه میکردم. حتی معلمهایمان هم با مقوله شعر نو چندان آشنایی نداشتند. سخت بود اما به تجربه کردنش میارزید. لاقل بکر بود و در نوع خودش دست اول. بعدها از راه دور با نشریه سروش نوجوان همکاری کردم. اولین داستانم که «خرچنگ» نام داشت در این مجله خوبِ آن روزها چاپ شد.
* لطفاً ضمن مرور خلاصه داستان- که شنیدنش از زبان شما خوشتر است- بفرمایید این تایتانیک خیالانگیز از کجا سر و کلهاش در سواحل بوشهر پیدا شد و چگونه در جهانِ داستان شما پهلو گرفت؟
ایران کشتی رافائل را سال ۵۶ از ایتالیا خرید. همراه خواهر دوقولویش میکلانژ که کمی از آن کوچکتر بود. هنوز نفهمیدهام چرا به دو کشتی با اسم مردانه عنوان دوخواهر دادهاند. ایران به قیمت بسیار پایینی این کشتیها را خرید.
گویا ایتالیا که بحران اقتصادی داشته از پس نگهداری این دو کشتی برنمیآمده و ایران هم مشتری خوبی بوده و آنها را میخرد. رافائل همراه پنجاه خدمهاش به بوشهر میآید و میکلانژ به بندرعباس گسیل میشود. رافائل آن قدر بزرگ بوده که عبورش از تنگه هرمز به سختی انجام شده بوده. وقتی رافائل به سواحل بوشهر نزدیک میشود، مردم با دیدنش غرق حیرت میشوند. میخواستند بدانند این غول سپید که آرام و پرغرور روی آبها میخرامیده و به سمت ساحل میآمده، چه رازهایی در دل خود داشته.
رافائل درست در اسکلهای پهلو گرفته بود که کنار خانه ما بود. یعنی اگر روی پشت بامی دو طبقه میرفتیم میتوانستیم رافائل را ببینیم. خودش زیبا بود. اما شگفتی رافائل به خاطر تعریفهایی بود که مردم از آن میکردند. فکر کنم مردم جنوب قصهسازهای قهاری هستند. منظورم در نقل قصه است. البته اگر عکسهایی که از رافائل مانده و در اینترنت هم به وفور یافت میشود را ببینید متوجه میشوید که چندان قصهسازی هم نبوده. رافائل به بزرگی تایتانیکی بودکه بعدها با فیلم «تایتانیک» با آن آشنا شدیم. اما در کودکیِ قحطی زده من مهم این بود که بتوانم وارد این کشتی شوم و ازتمام شکلاتهایی که تعریفشان را شنیده بودم بخورم. یا نوشابهها و خوردنیهای دیگر. میگفتندتوی کشتی میشود موتورسواری کرد. بعدها طی تحقیقاتم متوجه شدم حتی پیست ماشینسواری و رالی دارد. خیلی چیزهای دیگر که بوشهر کوچک آن روزها اصلاً نداشت. برای ما بچهها مثل خواب و خیال بود. انگار کنار محله کوچک و قدیمیمان مدرنترین امکانات دنیا قرار گرفته باشد، طبیعی است که دوست داشتیم آن را از نزدیک تجربه کنیم. آرزوی خیلی از ما این بود که بتوانیم توی کشتی را ببینیم. رستورانها و سالن بولینگ و سینما و تئاترش را از نزدیک ببینیم و آنجا بازی کنیم. فکر میکردیم خوشمزهترین بستنی را میشود توی کشتی رافائل خورد. واقعیت البته چیز دیگری بود. همان روزها که من عاشق رافائل بودم موش تمام موتورخانه کشتی را برداشته بود. کشتی خوابگاه دانشجویان نیروی دریایی شده بود. با وجود این هنوز سالن سینما و هفت استخر خالی از آب سر جایشان بودند. از همه مهمتر خود کشتی بود که با آن اندام ستبر و سفیدش روی دریا برایمان خودنمایی میکرد. خیلی چیزهای دیگر که آرزوی ما بچهها بود. طبعاً عاشق کشتی رافائل میشدیم. بعد ناگهان یک روز خبر رسید که کشتی دیگر نیست.
یعنی بود اما دو موشک دو حفره بزرگ در آن ایجاد کرده بود و حسابی زمینگیر شده بود. بعدها کشتی را جابهجا کردند تا راه عبور و مرور باقی کشتیها باز شود. ولی متأسفانه رافائل به دلیل برخورد با یک کشتی باربری کلاً زیر آب رفت. راستش رافائل بیش از آنکه قربانی جنگ شود، قربانی مدیریت غلط مدیرانی شد که تصمیمهای نابهجایی دربارهاش گرفتند. مردم بوشهر و خیلی از جنوبیها از این دو کشتی خاطرات زیادی دارند. هنوز وقتی به ساحل بوشهر بروی میبینی که رستوران و فستفودهای زیادی هستند که به نام رافائل نامگذاری شدهاند. رافائل بخشی از گذشته و خاطرات این مردم شده. یادم است وقتی میخواستیم به آن قسمت خیابان ساحلی برویم که به رافائل اشراف داشت، همه میگفتند «داریم میریم رافائل.» یعنی رافائل به محیط اطراف خودش هویت داده بود. هویتی که متأسفانه زیر آب رفت. با تمام خاطرات خوبی که ما از آن داشتیم.
این خاطره تلخ در من ماند اما همیشه میدانستم بالاخره روزی داستانی خواهم نوشت که به این کشتی ربط دارد. مثل دینی بود که انگار باید ادایش میکردم. تا اینکه فرصتی پیش آمد و در طرح رمان نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از طرف آقای شاه آبادی دعوت به کار شدم و طرح بچههای کشتی رافائل را ارائه دادم. در کودکی همیشه آرزو داشتم با چند تا از دوستانم لنجی یا کشتی کوچکی را دزدکی سوار شویم و دور از چشم و نگاه هر بزرگتری به دل دریا بزنیم. این اتفاق هیچوقت نیفتاد. آرزویی بود که مثل گردش در کشتی رافائل به دلم مانده بود. کتاب «بچههای کشتی رافائل» من را به هر دو آرزویم رساند. اگر دقت کنید حتی اسم کتاب را هم شبیه کارتونهای جذاب کودکیام انتخاب کردهام. مثل «بچههای کوه آلپ» یا «بچههای مدرسه والت». این انتخاب اسم هم تعمدی بود. میخواستم نقبی به سالهایی زده باشم که اگرچه سخت گذشت اما برای ما بچههای آن دوران پر از خاطرات شیرین است.
* واقعیت و خیال هر کدام چهقدر در این داستان سهم دارند؟
فکر کنم کمی از جواب سؤال را در گفتههای قبلی داده باشم. طبعاً کشتی رافائل و ماجرای کشتی واقعی است. جنگ هم که جای خود دارد. محله و مکانها و لوکیشنهای داستان هم همه واقعی هستند. هنوز آرزو میکنم کاش بوشهری را که در داستانم آوردهام به همان شکل باقی مانده بود. متأسفانه بخش زیادی از بافت سنتی بوشهر در این سی سال اخیر نابود شد و جایش را ساختمانهای بیقواره گرفت. اما شخصیت «ممد» که خودم هستم و اکبر برادرم واقعی است. باقی دوستان هم به جز کوروش و آتوسا و خانوادهاش همه واقعی هستند. اما زندگی واقعی من بین کوروش و ممد نصف شد.
ممد بخش بوشهری من و کوروش بخش آبادانی من است. من خودم را در این داستان بچهای از بوشهر فرض کردهام که میزبان کوروش است که جنگزده شدهاند و از آبادان آمدهاند. با تمام جلوههای مدرن زندگی که طبعاً خاص این شهر بوده در آن دوران. حادثه بمباران خارک و کمک بچهها به زخمیها ساختگی است اما در واقعیت هم خارک به دلیل سوقالجیشی بودن بسیار بمباران میشد و همیشه صحبت از این بود که برای انتقال زخمیها از خارک به بوشهر آمبولانس دریایی و هاور کرافت کم است. برای همین گاهی بعد از حملات شدید به مواضع خارک از لنجداران درخواست میشد که برای کمک به انتقال زخمیها به خارک بروند. هرچند خود این کار هم در آن شرایط بحرانی کار چندان بیخطری نبود. من آرزوها و واقعیات ضروری آن دوره را با هم آمیختم تا به این داستان رسیدم. شاید باورتان نشود اما هنوز هم در آرزوهای کودکانهام دلم میخواهد یکبار دور از چشم بزرگترها با دوستانی که برایم مهم هستند سوار یک کشتی کوچک شویم و بزنیم به دل دریا. از آن دریاهایی که سندباد به آنها سفر میکرد. هنوز پر از فانتزی فرارم. گاهی از دست شرایط، گاهی از دست خودم.
* به زعم برخی منتقدین، داستان با شیب خیلی ملایمی به سمت اوج پیش میرود و به عبارتی فضاسازی مقدماتی آن طولانی شده و دیر وارد اصل ماجرا میشود. نظر خودتان در مورد ساختار این داستان و بودجهبندی زمانی آن چیست؟
این موضوع کاملاً خودآگاه اتفاق افتاده. قصدم این بود تا آنجا که امکان دارد مخاطب را با حال و هوا و فضای داستان و شخصیتها و مهمتر از همه خصوصیات ظاهری و جلوههای کشتی رافائل و از آن مهمتر آرزویی که شخصیتهای داستان درباره آن دارند آمخته کنم، بعد اتفاقی را که انتظارش نمیرود رو کنم. رافائل سرگذشت تراژیکی داشت.
من تئاتر خواندهام. میدانم برای رسیدن به نقطه اوج تراژدی باید مقدمهچینی مفصلی داشته باشم که ضربه نهایی هرچه کوبندهتر باشد. ما اول شیفته شخصیت آنتیگونه و از خودگذشتگی او میشویم، بعد با مرگ غم آنگیزش مواجه میشویم. در خود کتاب هم ممد اشاره میکند که رافائل را که نمیشود تندتند دید. بله میخواستم مخاطب لذت تجربه رافائل را مزهمزه کند. با وجود این از شیطنتها و ماجراجوییهای شخصیتهای اصلی داستان، یعنی ممد و کوروش کمک گرفتم که داستان از ریتم نیفتد. من در میان مخاطبانی که با آنها برخورد داشتهام با کسانی مواجه شدهام که میگفتند کتاب را یک نفس خواندهاند. چه نوجوان، چه بزرگسال. یادم است بعد از چاپ کتابم بهمن کیارستمی نمایشگاهی از آثار به جا مانده از رافائل ترتیب داده بود که این همزمانی برایم بسیار جالب بود. به دیدن نمایشگاه رفتم و یک نسخه از کتاب را هم برای او بردم. بعدها که با من تماس گرفت گفت کتاب را یک نفس شب تا صبح خوانده است. دختر نوجوانی در آبادان هم درست مثل حرف او را تکرار کرد. با شنیدن همین حرفها فهمیدم که به خطا نرفتهام.
* در صحنهپردازیهای این داستان- حتی در لحظههای بحرانی- با رگههایی از طنز کلامی و طنز موقعیت مواجه هستیم. این برآمده از شوخطبعی ذاتی شماست یا عمداً و به منظور خاصی است؟
من اصلاً آدم شوخی نیستم. حتی بلد نیستم یک جک را درست و حسابی تعریف کنم. غالباً جکها را خراب میکنم. اما وقتی میخواهم بنویسم انگار قضیه یکهو تغییر میکند. شاید یک آدم طناز درونم پنهان شده که حتی میتواند از دل بحران هم طنز بیرون بکشد. باید اعتراف کنم که طنز این کتاب، خصوصاً در شرایط بحرانیاش، در مقابل طنزی که مثلاً در کتاب «دلهرههای خیابان وحید» دارم خیلی کم و اندک است. در این کتاب من دائماً بحران خلق کردهام و اصلاً از ابتدا قصد داشتم شخصیتهایی خلق کنم که دائم مثل گوشی موبایلی که روی ویبره گذاشته باشند، در تکان و لرزههای حملات هوایی باشند. اما تمام این لحظات با طنز و کنایههایی همراه است که هم در موقعیت خلق میشود و هم در کلام شخصیتها موج میزند. باور کنید حتی موقع نوشتن نمیدانستم قضیه اینقدر خندهدار و طنز شده. تنها بعد از خواندن هر فصل خودم متوجه میشدم چقدر آن شرایط بحرانی را پر از طنز ساختهام و خودم مثل کسی که برای اولینبار دارد داستان را میخواند میزدم زیر خنده.
بازنویسی این کتاب برعکس موقع نوشته شدنش دائم با خندههای خودم همراه بود. مطمئن باشید حکایت خودگویی و خودخندی نیست. خیلی ساده، من تمام جزئیات را از زاویهای نگاه کرده بودم که ناخودآگاه طنزی پنهان در دل خود داشت. حالا ماحصل مجموع این طنازیها تبدیل به خندهای میشود که شاید روی لب مخاطب ننشیند، اما مطمئنم برایش سرگمکننده و شادیآور است. گفتم که، سالهای تلخی بود اما تلخی را هم میشود شیرین و سرگرمکننده نوشت. سالهاست این جمله ویرجینیا وولف که در یادداشتهای روزانهاش نوشته توی ذهنم است که (نقل به مضمون میکنم) «بخش زیادی از ادبیات به غم و اندوه میگذرد. بنابراین ادبیات کامل نیست.» اما شما وقتی به زندگی روزمره نگاه میکنید میبیند که لحظاتی سرشار از طنز و شادی دارد. حتی در بدترین شرایط.
من دنبال این بخش از ادبیات هستم. با اینکه خودم در ظاهر خیلی آدم آرام و جدی و غیرشوخی هستم. داییام آدم خیلی آرام و با طمانینهای بود اما گاهی اوقات با یک جمله کوتاه که با خونسردی خاص خودش ادا میکرد میتوانست آدم را از خنده رودهبر کند. با وجود این ما بچههایی بودیم که به اندازه میخندیدیم. برای همین هیچ وقت از خنده رودهبر نشدیم.
* فضای این داستان بهطور مستقیم با جنگ تحمیلی آمیخته نیست. اما سایه جنگ بر تمام آن سایه انداخته و با تار و پود آن تنیده شده است. در این خصوص توضیح یا دلیل خاصی دارید؟
دلیلش روشن است. جنگ ارتباط مستقیم با زندگی من داشت. با زندگی همه آبادانیها و خرمشهریها و مردمانی که شهرهایشان با شروع جنگ مستقیماً درگیر آن شد. جالب است که این سؤال را در آبادان هم پرسیدند. البته نسلی پرسید که جنگ را تجربه نکرده بود. گفتم من سالها منتظر بودم جنگ تمام شود و ما دوباره به بهشتی که از آن رانده شده بودیم برگردیم. آبادان. آبادانی که در تعریف پدر و مادرها و بزرگترها تخیل کرده بودیم البته. نه آبادانی که بعد از جنگ به آنجا برگشتیم و با واقعیت تلخش روبهرو شدیم. جنگ شاید برای بسیاری از سال ۶۷ به پایان رسید. اما جنگ واقعی برای ما تازه شروع شده بود.
ساختن آن همه ویرانی و برگرداندن شرایط به قبل از جنگ و دوران بازسازی که انگار تمامی نداشت. اتفاقی که متأسفانه هنوز نیفتاده است و میتوانید با سفری دو سه روزه به آن مناطق از نزدیک تجربهاش کنید. باور کنید تجربه جنگ برای بچه پنج شش سالهای که مجبور شده همه خوشیهایش را پشتسر بگذارد و لاجرم ترک کند، با تجربه یک فرمانده جنگی بسیار متفاوت است. برای فرمانده افتخارات جنگ میماند و البته خاطرات تلخ و شیرینش. اما برای این کودکی که کودکیاش را جا میگذارد و یک دنیا حسرت به دلش میماند، دیگر هیچوقت دوستان کودکیاش را نمیبیند، جوجه یا پرنده محبوبش را مجبور میشود جا بگذارد… خیلی فرق میکند. او که از افتخار چیزی نمیداند. فقط میداند جنگ تمام شادیهای کودکانهاش را از او دریغ کرده. من «دلهرههای خیابان وحید» را وقتی نوشتم که میشنیدم و میدیدم بعضیها دارند در طبل جنگ میکوبند. سعی کردم یادم بیاید و به یاد دیگران بیاورم که جنگ کودکیهای بسیاری را میبلعد. اینکه جنگ در کنار افتخاراتش اثرات زیانبار دیگری هم دارد. کودکان جنگ (که من هم یکی از آنها هستم) هیچگاه نگاه مثبتی به جنگ ندارند.
* چقدر با تیپ شخصیتهایی که در این داستان آوردهاید، حشر و نشر دارید. به عبارتی، این حد از حقیقتمانندی و همذاتپنداری در این داستان، چه زمینههایی داشته است؟
فکر کنم داریم کمی به ساحت شخصیتهای داستان نزدیک میشویم. همانطور که گفتم بعضی شخصیتهای این کتاب واقعی هستند. برادرم. خانوادهام. بعضی دوستانم. هنوز با بعضی از دوستانم که در این کتاب نقش دارند در ارتباط هستم. مثلاً حسن. رضا را از همان سالها دیگر ندیدهام. حتی نمیداند در کتابی چنین مفصل وصفش کردهام. مصدقها را سالهاست که ندیدهام. ولی خبرشان را کمابیش دارم. اتفاقاً مادر علی خواسته بود کتاب را بخواند. نمیدانم خوانده یا نه. اما باور کنید وقتی این را از خواهرم شنیدم دلهره اینکه بعد از خواندن کتاب چه تصوری از من خواهد داشت را داشتم. چون لزوماً از واقعیت مایه گرفتن به معنی وقایعنگاری نیست. همه اینها از فیلتر من عبور کردهاند. شاید اگر کتاب را بخوانند بگویند این من هستم؟ میخواهم بگویم از واقعیت صرف نوشتن باعث همذات پنداری نمیشود. همیشه باید دستی در واقعیت آورد و به نفع داستان تغییرش داد.
* آیا برای اقتباس از این داستان به صورت فیلمنامه و غیره، پیشنهادی هم به شما شده است؟
خیر، پیشنهادی نداشتهام. اوایل فکر میکردم اگر بخواهند فیلمی از این کتاب بسازند پروداکشن عظیمی میخواهد. منظورم خود کشتی رافائل است. اما با امکانات دیجیتالی که امروزه وارد سینما شده فکر نمیکنم کار غیرممکنی باشد. ولی بهطور کل سینمای ما با تبختری آمیخته شده که چندان به اقتباس روی خوش نشان نمیدهد. وحشتناک است اعتراف کنم که بخش زیادی از اهالی سینما اصلاً کتاب نمیخوانند. آنها هم که میخوانند خواننده جدی نیستند. صرفاً به چند اثر معروف که غالباً هم خارجی هستند نظری انداختهاند.
* موفقیت «بچههای کشتی رافائل» و محافل نقدی که برای آن تشکیل شد، تأثیری در روند نویسندگی شما داشته است؟
اول باعث تعجبم شد. بهخصوص وقتی میدیدم که در شهرهای مختلف برای این کتاب جلسات نقد و خوانش گذاشتهاند و حتی بچههای بعضی شهرها برای کتابم تصویرگری کرده بودند. چقدر خوشحال میشدم امکانی بود که اسکن این تصاویر را برایم میفرستادند. خیلیها گفتند تو در ادبیات نوجوان خیلی خوب هستی و… اما به هر حال باعث شد که ادبیات نوجوان را خیلی جدیتر دنبال کنم. حتی بعضی مدیران خود کانون این کتاب را برای نوجوانان توصیه میکنند. تا پیش از «بچههای کشتی رافائل» فقط کتاب بزرگسال از من چاپ شده بود. بعد از این اما به ادبیات نوجوانان توجه ویژهتری داشتم و دارم. خصوصاً که با خواندن آثار نوجوان ترجمه شده متوجه شدم آن سوی دنیا هم ادبیات نوجوان خیلی جدی گرفته میشود و برای بچهها مسائلی مطرح میشود که بسیار هستیشناسانه و خودشناسانه هستند. ادبیات نوجوان خارج از مرزها بسیار مخاطبش را جدی گرفته. کاری که ما باید در ادبیات نوجوان خود داشته باشیم.
* آیا در نوشتن عادتهای خاصی دارید؟
به میز تحریر عادت ندارم. با اینکه یک میز تحریر بیکار در اتاقم دارم. مینشینم توی هال، لم میدهم روی مبل و لپتاپم را میگذارم روی میز وسط مبل و با کیبرد وایرلس تایپ میکنم. گاهی لپتاپم را وصل میکنم به تلویزیون و تلویزیون میشود مانیتور من. اینطور آزادم هر جای هال دلم خواست بنشینم و بنویسم یا بخوانم. در ضمن موقع نوشتن باید حتما دور و برم مرتب باشد. به جز خود میز که هیچوقت مرتبش نمیکنم.
* معمولاً سوژههای خود را از کجا میآورید؟
واقعیت و آرزوهای خودم.
آرزوهایی که شاید هیچوقت به آنها نرسیدم اما با نوشتن داستانهایم آنها را عملی میکنم. گیرم در داستان. گاهی فکر میکنم ادبیات از زندگی واقعی، واقعیتر است. حداقل میدانم نفعم در این است که واقعیتر باشد.
* لطفاً اشارهای هم به کارهای جدیدتان بکنید. بهویژه «دلهرههای خیابان وحید».
امسال نشر هوپا دو رمان از من چاپ کرد که یکی «دیویدی اسرارالغولان» بود و دیگری همین «دلهرههای خیابان وحید». در رمان دلهرهها… که در ابتدا اسمش «دلشورههای خیابان وحید» بود به روزهای اول جنگ در آبادان پرداختم.
راستش فکر کردم ما از جنگ زیاد نوشتیم و فیلم ساختیم اما تقریباً به وضع مردمی که ناگهان گرفتار یک جنگ کلاسیک با تمام ابعاد آن شدند، خیلی پرداخته نشده. کلی گویی داشتیم اما با ذکر جزئیات نه. راستش یکی از اتهاماتی که همیشه به ما که تازه جنگزده شده بودیم میزدند این بود که ترسیدهایم و شهر و خانه و زندگیمان را ترک کردهایم و… خیلی تحقیرآمیز بود. من سعی کردم در این داستان نشان بدهم که چه شرایطی برای این مردم پیش آمد که از حداقل امکانات زندگی مثل نان و نانوایی و مایحتاج معمول روزمره و مدرسه و درس محروم شدند و مجبور به ترک خانه و زندگی شدند. در داستان اشاراتی به تعطیلی بانک و مدرسه و بازار و قطعی برق و… شده. یعنی هر روز که میگذرد چیزی از امکانات رفاهی و اولیه زندگی کم میشود و خانوادههایی که اصرار بر ماندن دارند هر روز مجبور به ترک خانه و شهر میشوند.
در ابتدا زندگی زیر سقف غیرممکن است اما کمی که میگذرد متوجه میشوند در کوچه و خیابان و نخلستان خوابیدن هم دیگر امن نیست. بنابراین هر روز مجبور به جابهجایی میشوند. کار به جایی میرسد که آخرین پیمانه برنجها و حبوبات هم در حال اتمام است. داستان از زاویه نگاه کودکی روایت میشود که در خیابان وحید زندگی میکند. تنها دلخوشی ممد یک جوجه است که از بس چرت میزند اسمش را چرتی گذاشتهاند. حالا تنها دغدغهاش نجات چرتی از دست حملات هوایی است که یک وقت زیر آوار نماند یا گم نشود. بنابراین همه به فکر نجات جان خود و فرزندانشان هستند. ممد به فکر نجات جان چرتی. البته در کنار این قصه داستان باقی همسایهها و کوچه وحید نیز روایت میشود.
دو رمان بزرگسال هم در دست چاپ دارم که یکی عاشقانه است با عنوان «نمای دورِ زن از نگاه نقش اول مرد» برای نشر چشمه و دیگری «دور زدن در خیابان چند طرفه» که درباره قاچاق داروی تقلبی است و یک کار معمایی است برای نشر ثالث.
* درباره انتخاب این رمان به عنوان اثر برگزیده جشنواره شهید حبیب غنیپور چه حس و نظری دارید؟ آیا این امر پیامد خاصی داشته است؟
فکر میکنم انتخاب کتابم به عنوان کتاب ماه تیرماه از پیامدهای این انتخاب باشد. بعد هم اینکه فکر کردم جشنواره غنیپور به آدمها نگاه نمیکند. اثر را قضاوت میکند. گیرم در قضاوت مثل هر داوری دیگری سلیقه داوران دخیل باشد که طبیعی است.
اما مطمئن شدم اهالی غنیپور اهل باند و باندبازی که متأسفانه بسیاری از جوایز ادبی ما گرفتارش شدهاند نیست. این را به این دلیل که کتابم جایزه برده نمیگویم. کتاب من به معیارهای این جایزه نزدیک بوده و جایزه را برده. بسیاری دیگر از کتابهای من شاید این ویژگی را نداشتهاند. اما برای اولینبار که به جمع غنیپور آمدم متوجه شدم کمتر کسی را میشناسم. آنها هم مرا جز به واسطه کتابم نمیشناختند. بعد هم جمع صمیمی و محلهای جایزه خیلی برایم تازگی داشت و جذاب بود. همان روز هم پشت تریبون گفتم. در ضمن اجرای اهدای جایزه بسیار حرفهایتر از خیلی از جوایز دولتی که پشتوانه مالی خوبی هم دارند برگزار میشود. همان روز با خودم فکر کردم کاش محلههای دیگر در جاهای دیگر تهران و ایران هم از این کار الگو میگرفتند و جوایز کتاب یا فیلم برگزار میکردند. مهم نیست با چه معیارهایی. مهم این است که یک گام فرهنگی برداشته باشند. در بعضی روستاها یا شهرهای کوچک اروپا مردم محل به کمک هم جشنواره فیلم برگزار میکنند. حتی در خانههای خود میزبان مهمانانی که از جاهای مختلف دنیا میآیند میشوند. اینها رسم و رسوم فرهنگی و زیبایی است که خوب است باب شود.
* اگر سخن لازم و ناگفتهای مانده، بفرمایید.
فکر کنم تمام گفتنیها را گفتم. ممنونم از شما و موفق باشید.