menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

گزارش هشتاد و هفتمین شب شعر طنز شکر خند

طبیعی بود اولین چیزی که رضا رفیع در شکرخند ششم شهریور ۱۳۹۳ درباره اش حرف می زند، درگذشت بانوی غزل، سیمین بهبهانی باشد: متاسفانه در رسانه ملی اجازه نداریم در این مورد حرف بزنیم، اما من در برنامه ام گفتم«در هفته ای که نبودم، بعضی ها به دنیا آمدند، بعضی ها از دنیا رفتند، فوت شاعر را تسلیت می گویم!» چون نمی توانستم لااقل در این حد به موضوع اشاره نکنم. اختلاف نظر داشتن با یک نفر نباید دلیل کتمان تاثیر او در حوزه ادبیات ایران باشد.

وی در ادامه، قطعه ای از سیمین بهبهانی خواند:

وصیت کرده ام بعد از مرگم همراه من
دو تا فنجان چای هم دفن کنند!
شاید صحبت های من با خدا به درازا کشید…
به هر حال دلخوری ها کم نیست از بندگانش
همان هایی که بی اجازه وارد شدند
خودخواهانه قضاوت کردند
بی مقدمه شکستند
و بی خداحافظی رفتند!

بعد از سخنان غرای رضا رفیع، خانم فاطمه صداقتی که در کنار او به عنوان مجری شکرخند ایفای نقش می کرد، گفت: خوب شد حرف زد، چقدر درد دل داشت! رفیع پاسخ داد: ممنون که شما هم درک کردید… با وجود همه مشکلاتی که دارید! خانم صداقتی به حالت دفاعی پرسید: من چه مشکلی دارم؟! رفیع پاسخ داد: خسته هستید و از رادیو آمده اید!

به مناسبت اول شهریور- روز پزشک- دکتر حمیدرضا طوسی اولین شاعری بود که برای شعرخوانی فرا خوانده شد. رفیع پرسید: شما پزشک عمومی هستید؟ پاسخ شنید بله. دوباره پرسید: قصد ندارید… آقای کاوه از میان جمعیت، پرسش را به دلخواه خودش کامل کرد: که خصوصی بشوید؟!

دکتر طوسی در شعرش با لهجه مشهدی شوخی کرده بود:

گفتم نبر این دل مرا، گفت مُبُرُم
گفتم بنشین کنار ما، گفت مو بُرُم!
گفتم که مسابقه است، گفتا مُبُرُم!
گفتم نبُری نان مرا، گفت مُبُرُم!

شاعر در ادامه شعری را که دوستی به مناسبت روز پزشک برایش فرستاده بود خواند:

اگر داری خود آزاری، پزشکی!
ز شب تا صبح بیداری، پزشکی!

تفاوت می کنی با دوره خویش
و مال عهد قاجاری پزشکی

اگر چون مرده شو همواره داری
به تن روپوش چلواری پزشکی

ز تفریح و تفنن می گریزی
نداری وقت بیکاری، پزشکی

برای رفع سفتی مزاجی
چنان از شوق سرشاری پزشکی

شبی با شرمساری دست در جیب
بگویی که نشد کاری پزشکی

و در آن شب تو از یزدان بخواهی
پناه دخمه ای، غاری پزشکی

به دور خود بچرخی بی مواجب
شبیه اسب عصاری پزشکی

سرای توست گر هر جای ایران
شدی توریست اجباری پزشکی

تو را پیک سلامت می شناسند
ولی یک جور چاپاری پزشکی

چو چشمان سرت وا شد و دیدی
مریوان و زریواری پزشکی

مریوان هم نشد، مسجد سلیمان
فشاپویه، نمین، ساری پزشکی

و چون دوران تبعیدت به سر شد
تو یک بدبخت سرباری پزشکی

تو درد دیگران را چاره سازی
خودت انگار بیماری پزشکی

چو رد کردی تو پنجاه و بدیدی
نداری دلبری، یاری پزشکی

زمانه پر شد از شبه طبیبان
ولی تو باز شک داری، پزشکی

خطوط چهره ات و دستخط ات
دلم می گوید انگاری پزشکی

خلاصه حرف بسیار است اما
تو همکار منی آری پزشکی!

رضا رفیع از آقای طوسی خواست خاطره ای از کارش تعریف کند. او پاسخ داد: من دو سال طرحم را در روستای کامو در اطراف کاشان گذراندم. یگ روز پیرمردی پیشم آمد و گفت پایم درد می کند. گفتم چرا؟ در حالی که سعی می کرد بسیار مودبانه صحبت کند، گفت: بلانسبت شما، الاغم لگد زده است! یک بار دیگر هم پیرمردی با دردی مشابه آمد و گفت: قبلا با الاغم برای آوردن علف به کوه می رفتم اما چند وقت است که الاغم عمرش را به شما داده و تنها می روم!

غلامحسین فخیمی (مرآت) شاعر بعدی شکرخند ۸۷ بود.

فریاد از این طبیب که با این هجوم درد
من فکر جان خویشم و او فکر جیب خویش!

پس از دیدن فیلمی از شعرخوانی استاد فریدون مشیری، علیرضا سلامی، طنزپرداز روشندل روی سن رفت.

شاعری خل، لیک بارز نیستم
هیچ در فکر مجوز نیستم
شهرتی دارم میان قوم خود
کمتر از گارسیا مارکز نیستم

شعر بعدی آقای سلامی، به قول خودش «یک نیمچه وصیتنامه» بود.

بر مزارم «گریه کن» موجود باشد بهتر است
مرده خورها در عوض معدود باشد بهتر است

مطربی کردم بسی در مجلس لهو و لعب
شادی روحم به تار و عود باشد بهتر است

صبح و ظهر و شام من همواره پیتزا خورده ام
شام هفت من اگر فَس(!) فود باشد بهتر است

کرده ام جعل مدارک بهر تثبیت مقام
تا قیامت صورتش مفقود باشد بهتر است

… در جهان تک همسری امری کسالت آور است
چون تعدد بعد از آن مقصود باشد بهتر است!

سید هانی رضوی به همراه یکی از دانش آموزانش به شکرخند آمده بود که قرار بود هردویشان شعر بخوانند، اما وقتی نوبت به آنها رسید، آقای رضوی گفت: شاگردم رفت! سپس شعر خود را با این جمله شروع کرد: «او رفت…»، آقای کاوه که در ردیف اول نشسته بود بلند پرسید: همان دانش آموز؟! و جواب شنید: نه خیر!

او رفت، غزل به رفتنش مرثیه خواند
صد قافیه اشک در دل بیت چکاند
گفتند نبر اسمش را چشم ولی
در حافظه تمام ما خواهد ماند

کاپشن تو بخواب چون که من بیدارم
ای سوژه شعر تا ابد پربارم
هرچند که دور باز با دشداشه است
من یاد تو را زنده نگه می دارم!

*

مطلع شعر مردف شده با شیرین تر
شرح باید بدهم پس که چرا شیرین تر؟

کسی آمد که شنیدیم که یک معجزه است
سوژه ای از همه ما شعرا شیرین تر

یک«اسی» داشت که می گفت که پیغمبرم اوست
آیه هایش همه از کفر خدا شرین تر

هاله نور به دور سر او می دیدند
سپس انکارش از این شیرین ها شیرین تر

چهره اش نورانی… آخ… بلانسبت ماه
خنده هاش از عسل ناب شما شیرین تر

هشت سال آخ… چه دنیایی را می دیدم
همه چیز از همه کس از همه جا شیرین تر

تو از او من من از این این از آن
ما از ایشان و شما از آنها شیرین تر

عامل خارجه را عزل کنی وقتی که
هیچ وقتی نشود از اینجا شیرین تر

یازده روز سکوت از سخنش خوشمزه تر
بعد از باز همان طبل صدا شیرین تر

گفت اگر اخم کنم صنعتشان نابود است
واقعا می شود از این آیا شیرین تر؟

گوشت در کوچه او ارزان تر، آسان تر
نفت اما به سر سفره ما شیرین تر

یک نفر آن ور دنیا به درک واصل شد
جا زد او را به میان شهدا شیرین تر

مادر غم زده را تنگ در آغوش گرفت
گفت امروز عموما به عزا شیرین تر

چفیه بر گردن کورش زد و فرمود که او
یک بسیجی است از اینها حتی شیرین تر

گفت در قعر امور است از این پس مجلس
رای من بیشتر است از اینها شیرین تر

گفت من تک رقمی نرخ تورم را… وای!
کاش می شد بزنم شیرین را شیرین تر

اصلا از هر سخنش قند مکرر می ریخت
سخن بی معنی از معنا شیرین تر

هشت سال آخ تحمل کردیم این همه را
شرح باید بدهم باز چرا شیرین تر؟!

رضا رفیع با فراخواندن داریوش منصوری، گفت: ایشان همان کسی است که همیشه به من می گوید رفیعی! آقای جوادیه پیشنهاد داد: تو هم به او بگو منصور!

آقای منصوری با اشاره به شعری که ماه گذشته آقای بانی خوانده و در آن آرزو کرده بود اجل آن قدر به او مهلت بدهد تا روزی آقای جوادیه را بدون ریش ببیند، خواند:

دوست دارم عاقبت اندیش را
مردمی با فکر مثل خویش را
کاش بر من هم اجل مهلت دهد
تا ببینم بانی با ریش را!

از شاخ درخت بی ثمر برداریم
منصور که نیستیم و هم بر داریم
این مردی و نامردی و زن یعنی چه؟
بگذار که زیر ابروی خود برداریم!

دست غمتان از دل من پیش تر است
نوش دلم از زهر شما نیش تر است
با پیر مغان مشکل خود گفتم دوش
گفتا خودم از شما غمم بیشتر است!

در ادامه برنامه، بخشی از مصاحبه تلویزیونی خانم تهمینه میلانی، کارگردان موفق سینمای ایران را دیدیم که با وجود سعی خانم مجری برای همراه کردنشان با خود، ایشان همچنان با قدرت بر موضع خود درباره مخالفت با دلایل احداث پارک بانوان و هر فضای تفکیک جنسیتی شده دیگری پا می فشرد و می گفت اگرچه ممکن است چنین راهکارهایی مانند یک مسکن موقت عمل کنند اما در دراز مدت مشکل ساز خواهند شد.

جالب آن که بلافاصله پس از پخش این فیلم، خانم ارمغان زمان فشمی برای شعرخواندن پشت تریبون رفت که شعرهایش درباره طرح تفکیک جنسیتی بود. او پیش از شعرخواندن، یاد سیمین بهبهانی را گرامی داشت و گفت: گاهی عدد جلسه شکرخند با اتفاقاتی که در طول ماه قبل از آن افتاده است تقارنی ایجاد می کند که جالب، شگفت انگیز یا متاثر کننده است، مثلا این جلسه، هشتاد و هفتمین جلسه شکرخند است و خانم سیمین بهبهانی که در همین ماه درگذشت نیز ۸۷ سال داشت.

رضا رفیع دست ها را بالا برد و گفت: من هیچ تقصیری در این زمینه نداشتم و اصولا در تهران نبودم که بخواهم تقصیری داشته باشم! اما خانم زمان فشمی پاسخ داد: شاید کرامات شما آن قدر موثر باشد که بتواند از راه دور هم عمل کند!

ما که سودای عافیت داریم
بیم انجام معصیت داریم
جای مهری به روی پیشانی
طرح تفکیک جنسیت داریم

گفته ای زن فرشته سا باشد
چون بهشتش به زیر پا باشد
پس چرا وقتی این قدر خوب است
باید از مردها جدا باشد؟

تو زنان را سیاه می بینی
موجبات گناه می بینی
عینک دیگری بزن زیرا
تو خودت اشتباه می بینی

طرح تفکیک جنسیت دارید
حسرت رشد جمعیت دارید
در تضادند این دو تا با هم
خود به خود هم مخالفت دارید!

رضا رفیع گفت: خوب شد ما آن فیلم را پخش کردیم! نکند این شعرها را همین الان گفتید؟ هیچ عقل سلیمی باور نمی کند که ما تبانی نکرده باشیم!

عباس کریمی همان شاعری است که ماه پیش در شعرش هزار بلا سر همسرش آورد «اما نمرد»! او که به عنوان شاعر بعدی روی سن رفته بود، با اشاره به میکروفن که خیلی پایین قرار داشت، به رضا رفیع گفت: هی شاعر خانم صدا می کنید، قدهایشان هم کوتاه است، این جوری می شود! رفیع به شوخی گفت: دفعه دیگر یک بلندش را [برای شما] می آوریم! بعد شاعر خواست میکروفن را بالا بیاورد که متوجه شد به خاطر اشکال فنی اصولا نمی توانسته بالاتر بیاید و چون آن را از پایه هم جدا کرده بود، مجبور شد تمام مدت با دست نگهش دارد که به قول رضا رفیع حقش بود!

رفته بودم جمعه شب بهر عبادت صومعه
پیرمردی در جلوم ایجاد شد(!) خندید هی

گفتم ای آقا کجا امشب بیا مهمان من
گفت باشد آمدم او شاد شد خندید هی

گفت مامورم کریمی بر زمین من از بهشت
بعد از آن بر من چنان استاد شد خندید هی

دید ایشان بر زمین انسان جنایت می کند
جانشین حق چنین جلاد شد خندید هی

حمله کرد آن شب پلیس اشرار را در بند کرد
صبح شد آن جمعیت آزاد شد خندید هی

گفته شد بچه بیارید جمعیت گقتند چشم
خانه ها تا خرخره نوزاد شد خندید هی

قبر متری ده تومن کرک و پر او ریخت رفت
شاهد بی قبری اجساد شد خندید هی

رفت مسجد شیخ بعد از روضه ماچش کرد گفت
مژده ایران صاحب پهپاد شد خندید هی

گشت می زد گشت ارشاد و نصیحت می نمود
جامعه تغییر کرد آباد شد خندید هی

دید مردی با کلک اموال مردم خورد لیک
مرد پولش قسمت اولاد شد خندید هی

چرخ می زد بین ما هر لحظه نیشش باز بود
هر و کر می کرد کلا شاد شد خندید هی

دید مردی بین آتش سوخت اما چشم هاش
منتظر بر خودروی امداد شد خندید هی

کشته داده، زخم خوردیم انقلاب آمد پدید
چون دوباره مصر استبداد شد خندید هی

قاضی و ملا وکیل اینجا خودم هم فاسدم
چون فساد این حجم و این ابعاد شد خندید هی

رفت کارتونی ببیند روح او حالی کند
شاهد فیس عمو قناد شد خندید هی

نعره می زد هی عمو هی جیغ و هورا می کشید
رفت آن شب گوشه ای معتاد شد خندید هی

بورس می دادند آقازاده ها از پول نفت
نام آنها زورکی استاد شد خندید هی

رفت او وامی بگیرد بانک گفتش چایدی!
صحبت پنجاه استشهاد شد خندید هی

شب سر جا پارک دعوا شد کنار پارک شهر
آن وسط از اهل منزل یاد شد خندید هی

آن قدر در پاچه اش مردم چپانیدند چوب
پاچه اش چون پاچه سنباد(!) شد خندید هی

آمد از پارینه سنگی بردمش من فیس بوک
آشنا با تبلت و آی پاد شد خندید هی

دود و پارازیت بر روح و روانش رخنه کرد
سکته کرد اوضاع قلبش حاد شد خندید هی

عید شد گقتند ما این می کنیم آن می کنیم
هی نکردند و نشد، مرداد شد، خندید هی

دید سن ازدواج اینجا چهل را رد نمود
توی مجلس حرف از موساد شد خندید هی

نخبگان رفتند از کشور به هر راهی که بود
عامل این هم چو آن موساد شد خندید هی

گفت اینجا کار نیست و بیست و سی هم پخش کرد
عامل این هم چو آن موساد شد خندید هی

گفتمش می خند؟! موساد و سیا جدی است مرد!
مرد تویش انقلاب ایجاد شد خندید هی

گفت یعنی هر چه مشکل هست کار دشمن است؟
گفتم البته و شیخ ارشاد شد خندید هی

گفت می میرید هر شب با هواپیما، پراید
گفتم این گفتی و دشمن شاد شد خندید هی

گفتمش تا پای جان ما پای صنعت مانده ایم
حکم مرگ مردم استشهاد شد خندید هی

این زمین خیلی خراب است و نباشد کار ما
غصه پس در جان او غمباد شد خندید هی

گفتم از اینجا برو این وضع هضم ات می کند
ماند ایشان اتفاق ایجاد شد خندید هی

گفت می مانم کریمی هرچه باداباد، ماند
از قضا هم هرچه باداباد شد خندید هی

رفت ایشان پارک یک چرخی زند بر گشت گفت
هی کریمی سرورت داماد شد خندید هی

گفتم آقا فضلعلی! ریش و سبیلت را زدی؟
گفت آرمیتا نخواست بر باد شد خندید هی

گفت مهرش کرده ام من شصت نیسان پول نقد
جان حاجی وسعم این تعداد شد خندید هی

گفتم آقا بینتان یک قرن سنی فاصله است
گفت مهرم به دلش افتاد شد خندید هی

رفت صبحی ثبت احوال او و چون برگشت گفت
اسم من از فضلعلی فرشاد شد خندید هی

گفتم آقا آن طرف تو حوض حوری دیده ای
شیخ یاد حوض و آن افراد شد خندید هی

گفت آقا جو نده آنجا یه روزی خوب بود
خوب بود تا انقلاب ایجاد شد خندید هی

گفتم اینجا مال تو من از زمین آزرده ام
می روم شاید جهنم گفت ایشان بای بای!

نوبت که به سید امین تویسرکانی رسید، رضا رفیع با دیدن او گفت: به چهره شان می آید که نثر بخوانند! از قضا همین طور هم شد و آقای تویسرکانی واقعا نثر طنزی درباره فاضلاب خواند. رفیع گفت: کی بود که در کرامات ما شک داشت؟! (ما که به کرامات ایشان از راه دور هم معتقدیم!)

شروین سلیمانی، شاعر بعدی شکرخند شهریور ۱۳۹۳ بود.

عمری است که زیر تبر تقدیریم
با مرگ به نام زندگی درگیریم
یا موقع رفتن به سفر توی پراید
یا وقت سقوط توپولف می میریم

یک نفر از بین جمعیت فریاد برآورد: توپولف نه، آنتونف!

رضا رفیع در اینجا به یکی از ترس های بزرگ زندگی اش اشاره کرد و گفت: جدیدا دست هایم موقع پرواز عرق می کند. دیگر پرواز فقط پول نمی خواهد بلکه چیزهای دیگر هم می خواهد، جرات و جسارت! او افزود: گاهی جهالت، نترسی می آورد، مثلا وقت پرواز هرچه از اصول مهندسی و سیستم هواپیما کمتر بدانی بهتر است. من در پرواز اخیر مدام حواس خودم را پرت می کردم تا به این چیزها فکر نکنم اما بغل دستی ام مدام می گفت: حتما در پروازی که سقوط کرد هم به مسافرها شکلات دادند، عین ما! لابد آنها هم به آشناهایشان پیامک می زدند!… یک بار هم مهندسی کنار من نشسته بود که در تمامی طول پرواز به بچه اش آموزش می داد که جاذبه فلان قدر است و اگر با شتاب فلان سقوط کنیم، زاویه سقوط بهمان قدر است و از این حرف ها! آقای سلیمانی گفت: شما اگر خدای نکرده سقوط هم بکنید، یا از شکاف می آیید بیرون( اشاره به مردی که در سقوط اخیر هواپیما به همراه همسرش از بخش شکسته هواپیما بیرون پرید) یا می روید بهشت! رفیع گفت: یا خودمان شکاف برمی داریم! بعد هم به یاد روزهایی افتاد که می گفتند حالا فلانی را اعدام می کنیم، اگر هم گناهکار نبود، می رود بهشت!

اغلب رباعیات اخیر شروین سلیمانی مثل رباعیات خیام به شرح جهنم و بهشت مورد نظر شاعر می پردازد.

رفتید بهشت، تار و تنبک بزنید
روی چمن بهشت پشتک بزنید
در راه اگر حور تمیزی دیدید
فی الفور به ما نیز پیامک بزنید!

شاعر افزود: البته کثیف هم باشد ما قبول داریم، نعمت های خداوند را رد نمی کنیم!

رفتید بهشت باد با خود ببرید
سی دی و نوار شاد با خود ببرید
تا پیش پری و حور راحت باشید
پیژامه پاگشاد با خود ببرید!

رفیع گفت: نه، آنجا راحت تر هم می توانید بگردید، گشتی در کار نیست!

رفتید بهشت سنگ با خود ببرید
یک روسری قشنگ با خود ببرید
شاید که بهشت گشت ارشاد نداشت
یک دست لباس تنگ با خود ببرید

*

هواپیمای بختم کله شد از آسمان افتاد
نه در دریا نه در جنگل که در آتشفشان افتاد

هواپیمای مردم با تفنگ و توپ می افتد
ولی مال من بیچاره با تیر و کمان افتاد

همان اول مرا با بچه ای دیگر عوض کردند
نخستین اتفاقم در اتاق زایمان افتاد

گرفتم آبله مرغان و زردی و تب و سرخک
کلکسیون بیماری به جانم توامان افتاد

زمان مدرسه با زجر طی شد مهرمان دی شد
بدون رخش و رستم بچه ای در هفت خوان افتاد

گرفتم دیپلم رفتم به خدمت گفت بابایم
خدا را شکر این جوجه کلاغ از آشیان افتاد

محل خدمت سربازی ام اول گلستان بود
یکی زیرآب ما را زد به مرز زاهدان افتاد

پس از خدمت هوای زن گرفتن در سرم پیچید
و گنجشک تجرد بی هوا در ریسمان افتاد

به رسم خواستگاری رفتم و دختر که چای آورد
لگد زد زیر سینی بر سرم شش استکان افتاد

برای جشن عقدم توی کوچه ریسه می بستند
یکی فریاد زد مادرزنت از نردبان افتاد

تمام وام ها و سکه ها شد خرج درمانش
ولی با بیمه تنها چسب زخمش رایگان افتاد

یکی چوبی چپاند انگار لای چرخ بخت ما
که هم پنچر شدم هم پیچ چرخم ناگهان افتاد

ولی با این همه شکرخدا که شهرتی داریم
که در بدشانس بودن اسم ما هم بر زبان افتاد!

بعد از شروین سلیمانی، نوبت به مصطفی مشایخی رسید که شعرش طعنه ای به آرم جدید شهرداری تهران می زد که به شکل پنجه بوکس طراحی شده است.

مطمئن، خوش دست، زیبا پنجه بوکس
گونه ای از فک شکن ها پنجه بوکس

بهتر از قداره حتی از قمه
سطح کارآییش بالا پنجه بوکس

منتخب در پنجمین جشنواره ی
بهترین ابزار دعوا پنجه بوکس

بین هر جمعی نزاعی بوده است
خوش درخشیده است آنجا پنجه بوکس

چیز کم حجمی است در این جیب هم
می توان جا داد ده تا پنجه بوکس

هر زمان دوران چیزی بوده است
روزگاری کلت حالا پنجه بوکس

گر و گر از چین و ماچین می رسد
باز هم دارد تقاضا پنجه بوکس

دست یک نوزاد جای جغجغه
دیده ام باور بفرما پنجه بوکس!

خانمی با شوهرش در گیر شد
مادرش می گفت مینا پنجه بوکس!

آق منگل خالکوبی کرده در
هر کجایش از تبر تا پنجه بوکس

مشکلی هر جا که پیدا می شود
راه حلش هست تنها پنجه بوکس

هرکه فرضا سد معبر کرده است
یا لگد کارش شده یا پنجه بوکس

بینی ای گوشی اگر در جاش نیست
احتمالا کنده آن را پنجه بوکس

جزوه ای هم منتشر گردیده در
نحوه سرویس فک با پنجه بوکس!

آقای مشایخی در ادامه گفت: یک دوبیتی هوایی هم دارم… چون الان از زمین و هوا دارد بلا می بارد. تایید می فرمایید؟ رفیع پاسخ داد: بله، به طوری که می زنی زمین هوا می ره!

بعد از شنیدن دوبیتی هوایی، رفیع گفت: یک بار طی سفر، کادر پرواز هواپیما از من خواستند شعر طنزی برایشان بنویسم. کاوه جوادیه بلند گفت: شاید می خواستند استرستان را از بین ببرند! رفیع گفت: بله، مثل این که می گویند اگر کسی سکسکه می کند او را بترسانید، بگویید احمدی نژاد آمد! آقای جوادیه گفت: این جوری که سکسکه می شود سکته سکته!

سعیده موسوی زاده بعد از بیان این نکته که«شماره پرواز را به خاطر بسپار، هواپیما مردنی است»، شعری با لهجه مشهدی خواند که تا خواستیم معنی اش را بفهمیم دیگر نشد یادداشتش کنیم!

کاوه جوادیه که روی سن رفت، با اشاره به این که اول جلسه، رضا رفیع از یک طرف و خانم صداقتی از طرف دیگر وارد صحنه شدند، گفت: بحمدالله طرح تفکیک جنسیتی در اینجا رعایت می شود! وی افزود: ۱۴۰۰ سال از اسلام می گذرد و خدا هنوز متوجه نشده که زن و مرد را در خانه اش از هم جدا کند، تازه آنجا همه فقط یک لنگ پوشیده اند!

آقای جوادیه سپس با بیان این نکته که سیمین بهبهانی بانوی غزل بود اما دستی هم در طنز داشت، شعری از او را برای خواندن انتخاب کرد.

بعد از طنزخوانی علی خوش گفتار، آقای کیوانیان از اصفهان روی سن رفت و سعی کرد باکلاس بودن همشهریانش را ثابت کند: انگلیسی زبان ها بعضی جمله ها را به شکل مخفف می گویند، مثلا به جای I can not می گویند I cant یا به جای I amمی گویند I m، ما اصفهانی ها هم همین طور هستیم، مثلا به جای رفته است می گوییم رفتِس!

وی ادامه داد: در مالزی (رضارفیع تکه انداخت: مالزی یکی از بخش های اصفهان است!؟) پلی ساخته اند که شبیه پل خواجوی اصفهان است، در بارسلون هم خیابانی شبیه چهارباغ وجود دارد.

می گن که اصفهان ما نصف جهونه
چیزی که عیونه چه حاجت به بیونه

عالی قاپو و مسجد و قیصریه داره
تموم اینها توی نقش جهونه!

بعد از هنرنمایی حسن ریوندی با تقلید صدا و تعریف خاطره طنزآمیزش از بانجی جامپینگ، نوبت به محسن طاهری رسید تا شعر بخواند.

توی مترو دختری دیدم قشنگ
فارغ از هرگونه رنگ و ضدزنگ

با کلاه و شال یشمی دیدمش
چند باری زیر چشمی دیدمش

ماه کامل بود و ابرویش هلال
چشم‌هایش مثل دریای شمال!

سر به زیر و با حیا بود و عفیف
غنچه لب بود و شبیه گل لطیف

مانتوی او خوب و ناچسبیده بود
آستین تا روی مچ پوشیده بود

زلف او مستور با هدبند بود
توی دستش مرجع دورلند بود

بود قدّ نازنینش ‌بی مزاح
در حدود آیدین نیکخواه!

فکر کن! اندازه‌ دور کمر
پنج سانتی‌متر یا باریک‌تر!

برف هم مانند دندانش نبود
حلقه‌ای هم توی دستانش نبود!

کنتور برق دلم تک‌فاز شد
«یا علی گفتیم و عشق آغاز شد»

چشم‌هایم روی یارم زوم بود
شش دقیقه پلک من معدوم بود

از قضا یک لحظه چشمم خسته شد
داخل واگن شد و در بسته شد…

عین تیری که رها از شست رفت
یار من در لحظه‌ای از دست رفت

بعد از این هر روز جایم مترو بود
عمدتا خط یک و خط دو بود!

توی صف‌ها در به در دنبال او
در پی رنگ کلاه و شال او

بعد، دیدم توی واگن بهتر است
چهره از نزدیک‌تر واضح‌تر است…

سخت بود و بی‌نتیجه کار من
هی از این واگن به آن واگن شدن

تازه مرد و زن در آن‌جا درهم است…
چون که دیدم شانسم این طوری کم است،

چادری پوشیده اهل دل شدم
توی بخش بانوان داخل شدم!

با صدایی عشوه ناک و دل‌ستان
راه می‌رفتم میان خواهران

گیر می‌دادم به شکلی مستمر
چسب زخم و روسری دارم، بخر

داشتم تقویم‌های سال نیز
می‌گرفتم گاه‌گاهی فال نیز

تا مگر دلدار من پیدا شود
بخت من هم تا حدودی وا شود!

پول خوبی داشت در کل کار عشق
تشنه بودم، تشنه‌ نکتار عشق

از چنین یاری شما خواهی گذشت؟
الغرض، یک پنج شش ماهی گذشت…

پا ز دانشگاه و خانه حذف شد
درس‌هایم دانه‌دانه حذف شد

جمعه ظهری در نماز نافله
در دلم افتاد شور و ولوله

رفتم و در لحظه‌ دلواپسی
یار را از دور دیدم با کسی

ابتدائا چشم‌هایم تار شد
بعد دنیا بر سرم آوار شد

خاک بر سر ریختم از بخت خود
کندم از موهای نرم و لخت خود

بر سرم زد فکر مرگی ماندگار
خودکشی با ریل‌های برق‌دار!

توی آن اوضاع و احوال خراب
دختری دیدم چو قرص آفتاب…!

آقای ریحان صفت شاعر بعدی شکرخند بود.

لطفا پی اشتباه ما را نفرست
از چاله به سوی چاه ما را نفرست
عمری به تو اعتماد کردم حاجی
دنبال نخود سیاه ما را نفرست

با هرکس و هر چیز جدا دعوا داشت
حتی وسط ذکر دعا دعوا داشت
وقتی که سلام آخرش را می گفت
انگار که با خود خدا دعوا داشت

این شعر، سلام آخر جلسه هم بود و بعد از آن همه سالن را ترک کردند تا سلامی دیگر.

منبع : وبلاگ ارمغان زمان فشمی

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر