menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

گزارش آخرین شب شعر طنز شکرخند در سال ۹۳

نود و دومین شب شعر طنز شکرخند که آخرین جلسه سال ۹۳ بود، در اسفند ماه ۱۳۹۳ برگزار گردید.

به گزارش شیرین طنز، به نقل از وبلاگ ارمغان زمان فشمی، رضا رفیع، شکرخند ۹۲ را با ذکر خاطره ای آغاز کرد: از سایت راه آهن برای یکی از همکارانم بلیت خریدم. او دیر به ایستگاه رسید و قطار را از دست داد. بعد از آن دیگر پول من را نمی داد و می گفت من که نتوانستم بروم، چرا باید پول بدهم؟! تا این که در مراسم عروسی اش، وقتی یکی از دوستان او از میهمانان فیلم می گرفت و از آنها می خواست خاطره ای از داماد تعریف کنند، من این ماجرا را تعریف کردم و گفتم با این همه مطالعه فلسفی که ایشان دارد، من یک نکته را نتوانستم بهش بفهمانم و آن این که مشکل او بود که به قطار نرسید، نه من!

وی با اشاره به رفتن آقای محمدرضا رحیمی به هتل اوین و انتظار برای این که ببینیم سرنوشت باقی دوستان چه خواهد شد، افزود: یک بار عزیزی به من گفت چرا این شب شعر تعطیل نمی شود؟ من به او گفتم الان مشکل شما دقیقا چیست؟!

رضا رفیع برای سال پیش رو که سال بز است، آرزو کرد سال بزهای اخفش نباشد. او گفت: آدم باید همه شبکه ها را ببیند تا با مقایسه حرف ها، بتواند حرف حق را تشخیص بدهد، نه آن که مثل بز اخفش هرکس هرچه گفت، تایید کند و سر تکان بدهد. باید از کسی که فقط یک کتاب در کتابخانه اش دارد، ترسید.

حمیدرضا مویدی، اولین شاعر شکرخند اسفند ۱۳۹۳ بود. او درباره شعرش توضیح داد: دو ماه پیش خواب دیدم که در معیت قیصر امین پور هستم. یک خط شعر من می گفتم و یک خط شعر ایشان. این شعر را در همین مورد نوشته ام.

آلودگی صوتی ما را نفروشید
این حاصل شهر است، صدا را نفروشید

در شهر اگر تنگ شده راه نفس ها
این راه گلوگیر هوا را نفروشید

به به چقدر چاله در این کوچه زیاد است
این منظره خوب نما را نفروشید…

رفیع بیتی از شاعری از اهالی شهرکرد خواند:

گفتا که نبی امر نموده است به معروف
گفتم پ نه پ، امر نموده است به منکر!

و سپس سلمان خابوری به عنوان شاعر بعدی فراخوانده شد.

وقتی که حوا گاز می زد سیب ما را
از پشت سر قابیل می زد جیب ما را
از اولش انگار ما آدم نبودیم
هرکس بیاید می دهد ترتیب ما را

او در توضیح شعر بعدی اش گفت: این هم زبان حال آن کسی که انتشار تصویر و سخنرانی هایش ممنوع شده است. رفیع تایید کرد: ترتیبش را دادند!

سرد است هوا بنده به ناچار فریزم
لب بسته پابسته، منع الهمه چیزم!

بعد از دیدن بخش کوتاهی از سریال شب های برره، رضا رفیع از خانم فاطمه محمدی، مجری شبکه آی فیلم، خواست به عنوان مجری کمکی به او بپیوندد. وی افزود: البته ایشان گفتند نگویید من بیایم، اما من می گویم بیایید!

مجری کمکی پس از حضور روی سن و سلام و احوالپرسی با حضار، گفت: من خیلی غیر منتظره بالا آمدم. رفیع پراند: خوب است بالا نیاوردید! در واقع من بالا آوردم شما را! سپس از آنجایی که خانم محمدی شناختی از شعرا نداشت، رضا رفیع از او خواست به شکلی بی طرف، شاعر بعدی را انتخاب کند و از آنجا که ایشان، آقای سنایی را انتخاب کرد که معمولا به خواندن اشعاری از شاعران دیگر بسنده می کند، آقای جوادیه که بیخ گوش ما نشسته بود، گفت: مطمئن شدیم که ایشان شناختی از شاعرها ندارد!

پس از آقای سنایی، سید وحید حسینی روی سن رفت.

آن قدر دپرس و گیج و نگرانم انگار
مرد مامور به من نامه دعوت داده
مثل مردی دگراندیش که کیهان روزی
از سر نقشه به او دست رفاقت داده

حس و حالم شده احوال یکی مرثیه خوان
که سخنرانی اول به زنی بر بخورد
غرق در استرس و موقع منبر رفتن
بی تعادل شده با کله به منبر بخورد

مثل مردی نگرانم که زمان تفریح
با زن صیغه ای اش، همسر اول برسد
مثل معتاد که از بخت بدش ماموری
در زمانی که نشسته دم منقل برسد

مثل حال زن شاغل که پس از یک هفته
وعده داده به خودش خانه مامان برود
پنجشنبه شده و خانه پر از مهمان است
خودخوری می کند ای کاش که مهمان برود

خسته ام مثل دل شاعر طنازی که
مشکلات همه را وارد آثارش کرد
خواند در پشت تریبون و نخندید کسی
یکی از بین جماعت متلک بارش کرد

آه! بدشانس ترین عاشق این شهر منم
اختلاف طبقاتی که ندارد پایان
بغض او در دل باران ترکید و گم شد
من ولی گریه کنم، بند می آید باران

توی شطرنج جهان مثل وزیری هستم
که بریده است و کسی نیست به دادش برسد
منتظر مانده که سرباز خیانتکاری
کلکش را بکند تا به مرادش برسد

کنج زندان تنم با دهنم درگیرم
درد را گفته ام امروز به درب زندان
بی زبان گوش سپرده است ولی می ترسم
عاقبت از غم من سکته کند زندانبان

*

اوضاع بهشت کاملا ناجوره
خندیدن و رقصیدن ملت زوره
هر روز غروب مومنین می گویند
امشو شووشه لیپاک لی لی روره!

*

مادرزن من وارد ارتش بشود
هر روز دچار توپ و ترکش بشود
تا این که بفهمد چه به من می گذرد
ای کاش اسیر دست داعش بشود

وقتی همایون حسینیان روی سن می رفت، رضا رفیع اعلام کرد که امروز روز تولد او هم هست. بعد از آقای شاعر پرسید: خاطره ای از تولدت نداری؟! همایون، روزگاری را به خاطر آورد که در مدرسه بازی بسکتبال را انتخاب می کردند، چون زمین بسکتبال در جایی بود که توپ، قابلیت افتادن به آن طرف دیوار را داشت. بعد به بهانه آوردن توپ می رفتند و آن را می انداختند توی حیاط مدرسه ولی خودشان دیگر برنمی گشتند!

آقای حسینیان بعد از تبلیغ برای شب شعر خودشان که ساعت ۱۸ چهارشنبه اول هر ماه در بلوار گل های تهرانسر، نبش خیابان شانزدهم برگزار می شود، این شعر را خواند:

دیگر نه فیس بوک، نه یاهو از این به بعد
وبلاگ و سایت داخل پستو از این به بعد

فیلتر شکن دگر نکند هیچ یاری ام
باید که تکیه کرد به بازو از این به بعد…

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کالا گزیده تر ببرد او از این به بعد…

رضا رفیع که در جلسات قبل دانسته بودیم ترس از پرواز دارد، ضمن بیان خاطره ای درباره این که در یک سفر هوایی به لطف یکی از مسئولان پرواز، به ردیف جلو رفته و بعد هم در کابین خلبان با کادر پرواز نیمرو خورده است، گفت: آنجا یاد مهران مدیری افتادم که در یکی از طنزهایش، خلبان شده بود و در هواپیما بلال باد می زد. فهمیدم روش مقابله با استرس، جایگزین کردن یک چیز دیگر با آن است؛ مثلا اگر می خواهیم مردم برنامه های ماهواره را دنبال نکنند، باید خودمان برنامه های خوب بسازیم.

رفیع خاطره اش را این طور به پایان برد: ایران تنها کشوری است که وقتی هواپیماهایش می نشینند، مردم دست می زنند! آن روز هم وقتی تصادفا(!) هواپیما سالم روی زمین نشست، معلوم شد آقایی که مرا به ردیف جلو برده بود، یکی از ماموران امنیتی پرواز است که به شکل مخفی در میان مسافران می نشینند و خلاصه گفت هر وقت سقوطی چیزی داشتی به من زنگ بزن!

بعد از دیدن ویدیوی کوتاه تبلیغاتی مربوط به یکی از خطوط هوایی خارجی که آدم با دیدنش همین طور می خواست پرواز کند، رفیع تاکید کرد: نمی خواهم بگویم ما هم همین جوری باشیم ولی فکرش را بکنید، در ایران اسم هواپیما را گذاشته اند «معراج»!

همه خندیدند و رضا رفیع گفت: دیدید؟ نکته ای در این اسم هست که شما می خندید. فهم عمومی ما می گوید معراج جای مقدسی است که زمان جنگ برای پیکر شهدا استفاده می شد، اما انتخاب چنین اسمی برای خط هوایی و هواپیما، کج سلیقگی است. پرواز در ایران خودش به اندازه کافی استرس دارد، حالا با این اسم چه چیزی به ذهن می آید؟! تصور کنید خلبان وقتی می خواهد تیک آف کند، بگوید می خواهیم بلند شویم، بلند بگو لااله الاالله! آیا جای این جمله اینجاست؟ هر سخن جایی و هر نکته مقامی – یا به قول آنهایی که همیشه دنبال مکان هستند، مکانی(!)- دارد. خلاصه ما همین نکته را درباره نامگذاری آن شرکت هواپیمایی گفتیم و به قدری اعتراض کردند که شبکه مجبور به عذرخواهی شد. اما مدتی بعد شنیدیم آنها جلسه ای در این مورد گذاشته اند تا ببینند چه کار می توانند بکنند.

بعد از همه این حرف ها سعیده موسوی زاده روی سن رفت.

وزوز کنان یک روز زنبور عسل شد
با نیش و نوشش مثل یک ضرب المثل شد…

پیش از آن که فرامرز ریحان صفت روی سن برود، رضارفیع این خاطره را از او تعریف کرد: دیروز با هم به اصفهان رفتیم. من با خوردن یک بیسکویت می توانم سه تا برنامه قندپهلو ضبط کنم، ایشان برعکس من است. حالا فکرش را بکنید با همدیگر برویم سفر!

تا عاشق وایبر و ایمیلی لیلی!
مانند قطار سر ریلی لیلی

اعصاب مرا به کل به هم ریخته ای
خیر سر من عین دریلی لیلی

در عشق و وفا به شرح ذیلی لیلی
بی معرفت و فاقد میلی لیلی

از دست غم تو تا رهایی یابم
باید بروم زیر تریلی لیلی

من کورم و تو خط بریلی لیلی
نیشم نزنی مثل رتیلی لیلی…

مانند گزینه روی میزی لیلی
یعنی تو برای من عزیزی لیلی

اوضاع زمانه شیر تو شیر شده
اعصاب مرا به هم نریزی لیلی…

خیر سر من همه تو را می خواهند
انگار چلوکباب هستی لیلی…

ما که نفهمیدیم قالب این شعر چیست اما رضا رفیع به نکته ای در آن اشاره کرد: اگر از شاعر بپرسیم شاه بیت این شعرت چه بود، می گوید همان بیتی که چلوکباب داشت!

در قسمت بعدی برنامه یکی از کارهای سروش رضایی (سوریلند) با عنوان «اندر مزایای سکوت» را دیدیم که باعث شد خانم محمدی در رابطه با سکوت، خاطره ای تعریف کند: ما در استودیو برای ارتباط با عوامل پشت صحنه از گوشی استفاده می کنیم. در یکی از برنامه ها میهمان مشغول صحبت بود و تهیه کننده هم از توی گوشی همزمان حرف می زد. این همزمانی تمرکز من را به هم زد، به طوری که وقتی میهمان برنامه با سوز و گداز گفت بچه ام مریض است، من گفتم الهی شکر، الهی شکر! در واقع فقط داشتم پاسخی می دادم که یعنی دارم حرف هایت را گوش می دهم. بعد که متوجه شدم، گفتم خدا همه مریض های اسلام را شفا بدهد!

آقای محرابی، شاعر بعدی شکرخند در توضیح شعرش گفت: نزدیک عید است و زمان خانه تکانی، آقایان هم که تا بتواننداین روزها از خانه فرار می کنند، یکی شان خود من! رفیع پراند: می آیند شب شعر!

مرد آن است طی یک صد سال
نکند کارِ خانه یک مثقال

بخورد، لم دهد به هر منوال
مردی اش را نشان دهد به عیال

چون بشوری تو دیس و لیوانی
پس بدان که از زن ذلیلانی…

وقتی بهروز باغبان را صدا زدند تا شعر بخواند، آقای مسنی که پشت سر من نشسته بود، از بغل دستی اش پرسید چرا خانم ها را صدا نمی کنند؟ بغل دستی گفت: خانم ها نیامده اند. آقای مسن تر گفت: چرا، من دوتایشان را دیدم. آن یکی جواب داد: خانم ها با همدیگر خوب نیستند [که کنار هم بنشینند]! اینجا بود که دیگر طاقت نیاوردم و برگشتم بهشان گفتم چرا، خیلی هم با هم خوبیم! آقای مسن تر گفت: من همیشه گفته ام از خانم فشمی می ترسم!

شهزاده ما قاصدک نامه رسان
ای آینه بلاکش بوالهوسان
آنجا که تویی خدا همان نزدیکی است
لطفا به خدا سلام ما را برسان!

*

شاعر که شد، اندازه اش شد صد برابر
از هر نظر آوازه اش شد صد برابر…
*

بعد از تو آخر دفتر شعرم زنم شد
بعد از تو حتی مادرم هم دشمنم شد…

شاعر تند و تند شعرهایش را از حفظ می خواند، به طوری که رضا رفیع پرسید: رَم(حافظه) شما چند گیگ است؟! و از به چاپ سوم رسیدن کتاب ایشان با نام« خدا یک نقطه دارد» توسط انتشارات شانی خبر داد.

خانم محمدی درباره تسلط آقای باغبان به شعرهایش گفت: من حس کردم در شعرشان غرق شده اند! آقای رفیع گفت: من دیدم شما هم غرق ایشان شده ای! خانم محمدی توضیح داد: من که خودم مجری هستم، گاهی کم می آورم اما ایشان بی وقفه و با تسلط عجیبی اجرا می کند.

بعد از شعرخوانی مصطفی مشایخی، آقای سپهر، نوازنده آکاردئون، برای اجرای قطعاتی خاطره انگیز روی سن رفت. او نام چند قطعه را برد و از رضا رفیع پرسید کدامشان را اجرا کند. رفیع گفت: به به! پس منو هم دارید! ایام الله ولنتاین هم هست… آیا خنده ندارد؟ مگر دین چیزی غیر از محبت و دوست داشتن است؟ مگر نمی گویند «هل الدین الاالحبّ»؟ و سپس از خانم محمدی خواست قطعه ای را انتخاب کند. اوشان گفت: به نظرم بردی از یادم! رفیع پرسید: کی؟! بله… یک جورهایی همان یادم تو را فراموش است!

پس از اجرای قطعه زنده یاد دلکش، رفیع این استتوس را خواند: با آجیل دیگران طوری رفتار کنید که می خواهید با آجیل شما رفتار کنند!

بعد از شعرخوانی ارمغان زمان فشمی و شروین سلیمانی، سیامک سلیمانی روشن، تریبون را در اختیار گرفت.

در موقع چای کاش قندت بودم
یا گیره آن موی بلندت بودم
این شهر پر است از حشرات موذی
ای کاش عسلم من پشه بندت بودم!

رفیع گفت: ببینید قانع بودن مرد ایرانی را! ( اشاره به شعرهای خانم زمان فشمی درباره غلمان!)

بودن و نبودن همه مساله این است
بازار پر از بنجل بی ارزش چین است…

علی مظفر شاعر بعدی آخرین شکرخند سال ۱۳۹۳ بود:
دوست خوب و گل جواد آقا
چه ظریفی چه باسواد آقا!

بعد نوبت به زهرا دری رسید.

الطاف لبت قدم قدم می چسبد
کمتر گله کن سکوت کم می چسبد
یک بوسه به یک سکوت ایجاد شود
بی حرف ببین دو لب به هم می چسبد

وی پس از خواندن این رباعی منشوری، یک خاطره منشوری هم از دعواهای پیرزن همسایه شان با عروسش تعریف کرد و در توضیح واژه های اصفهانی آن گفت: خارسو یعنی خار چشم که به مادر زن و مادر شوهر می گویند. رفیع پراند: آن خار اولش هم شبیه فحش است!

سید هانی رضوی این شعر را خواند:

من از همه این شعرا نازترینم
این طور نبینم، غلط اندازترینم
هرچند که جز اخم نداری عادت
در حسرت لبخند تو طنازترینم

او پیش از خواندن دومین شعرش گفت: یکی از مهم ترین اخبار ماه گذشته، خبر بازگشت آن عزیز به عرصه سیاست بود و اولین نفری که از شنیدن این خبر جان به جان آفرین تسلیم کرد، مادر خودشان بود.

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
هاله نور به سر دار کسی می آید

داد عشق همه را دست لولو تا ببرد
دید یک ملت را خار و خسی می آید

باز می گردد چون خون به رگ ماست هنوز
تا ابد می ماند تا نفسی می آید

عشق من، معجزه سوم تاریخ بشر
عشق من با عشقش، داش اسی می آید

تا که ای شاعر افسرده که بی سوژه شدی
طبعت آزرده شود از قفسی می آید

تا که ای نان تو ز لب ها کم کم دور شوی
تا که ای جان تو به لب ها برسی می آید

طبق معمول فقط بهر رضای مردم
نه که از روی هوا و هوسی می آید

پیش از این کارِ لودر را به سرانجام رساند
پس از این روست که با کمپرسی می آید

*

در چشم روز کور، چه معنی دهد عقاب؟
دندان موریانه چه می فهمد از کتاب؟
سید بخند باز که خورشید زنده ای
حتی اگر که بشکندت شب درون قاب

به دلیل ضیق وقت، غلامحسین فخیمی(مرآت) آخرین شاعر این جلسه بود.

ای رفیقان از گرانی هاج و واج افتاده ام
چون پرایدی درب و داغون بی کلاج افتاده ام
در دهن دندان ندارم بی رمق باشم ولی
با پری ها در خیال ازدواج افتاده ام

در پایان من برای دلداری دادن به آقای کاوه جوادیه که فرصت شعرخواندن پیدا نکرده بود، به ایشان گفتم: عیبی ندارد، شما خودتان شب شعر دارید!

جلسه شعر آقای جوادیه با عنوان « عصر طنز حلوای تن تنانی» در ساعت ۱۶ آخرین شنبه هر ماه در سرای محله قیطریه برگزار می شود.

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر