menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

وحید میرزایی

کودک درونم سکته کرده است!

نام: وحید میرزائی
تاریخ تولد: ۱۳۶۵
جنسیت: مرد
درباره من:

من جوانی هستم که کودک درونم سکته کرده است و هنوز در کماست. نامم وحید میرزائی است. متولد ۱۳۶۵، اهل اصفهان. در واقع اهل خوانسار. به احتمال قریب به یقین پسر هستم. ازدواج هم نکرده ام ولی بالاخره می کنم. تا الان هم عاشق کسی نشده ام و کلاً هم عاشق نمی شوم مگر دو، سه بار در روز. نامم را نمی دانم چه کسی برایم انتخاب کرده ولی احتمالاً پدر یا مادرم این کار را کرده اند. شاید هم پدر بزرگم. ولی به نظرم نامم هارمونی خاصی دارد.

این را از خاطرات کودکی ام متوجه می شوم. نقل است، مادر ناتنی پدر بزرگم که در دوران کودکی من در قید حیات بود، مرا اینگونه وصف می کرد:” وحیدِ، گلِ بیده” و نیز هنگامی که بوستان، شاید هم گلستان آغوش گرمش را با جیش خود آبیاری می کردم، عصبانی می شده و می گفته:” از دست وحید، من شدم اسیر” . قص علی هذا… فکر کنم طبع طنزم در همان دوران شکل گرفت. خدا رحمتش کند. تازه دوران چل چلی اش بود که در ۱۰۷ سالگی شربت مرگ را در خانه ی سالمندان سرکشید.

خلاصه هرچه بزرگتر شدم کودک درونم حالش وخیم تر شد تا امروز. الان هم جزء میلیون ها جوانی هستم که دانشجوست. خدا خواست دانشگاه به دیار آذربایجان رفتم. دانشجوی مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی سهند تبریز. عجب اسم طولانی ای. در آنجا به این فکر افتادم که طنزم را منتشر کنم. بنابراین نشریه ای بنام ستون ۱۳ راه انداختم و مدیر مسئول آن شدم. خداییش هم خوب گرفت. الان هم چاپ می شود.
همین دیگر.کودک درونم هم با سیزدهمین سکته اش باعث شد این وبلاگ را راه بیاندازم. خدا حفظش کند.

وبلاگ

http://sekte13.blogfa.com

تحصیلات
سطح تحصیلات: دانشجو
رشته تحصیلی: مهنسی شیمی
محل تحصیل: دانشگاه صنعتی سهند تبریز

این شعر را زمانی سرودم که فشار زیادی بر من آمد از جانب ناکسان. آن را تقدیم می­کنم به همه­ ی کسانی که با ”گدایان تازه معتبر، تازه به دوران رسیده­ ها، ندید بدید­ها و از خدا بی­ خبران” زیاد سر و کار دارند. همچنین زنانی که در دوران دختری، آرزوی شوهر پولدار داشتند ولی نشد، فالواقع. انشاء الله قسمت بقیه شود.

زنی جنگ پیوست با شوی خویش

که ای مرد برخیز و ره گیر پیش

به شوهر چنین گفت زندیق زن

که برکوش و برگیر رزق زن

که کس چون تو بدبخت، بیچاره نیست

که اندرحسابش هیچ پول نیست

طلا و جواهر برایم ستان

بسی روسری، مانتو، جامه کتان

فراهم کنم جامه­ های گران

بگیرند اقوام انگشت بر دهان

به پایم بریز پول و ثروت همی

وگرنه کوش بر همخوابه­ی دیگری

اگر مرد عشقی ره پول گیر

و گرنه ره عافیت پیش گیر

شوی بیچاره اول خجالت کشید

ز بس طعم تلخ اهانت چشید

سپس خشم مردی برآورد و گفت:

خجالت بکش زن، نزن حرف مفت

برآورد بانگ که تو چیستی؟

بدین سان سخن گویی از نیستی

خدایا تو بین گردش روزگار

که این زن همی گویدم زشتکار

زن بدمنش یادآر کیستی؟

فراموش کردی در کجا زیستی؟

تو و قوم و کیشت ز بیچارگی

همی پای می­نهادید به ویرانگی

پدرت از برای بهره­ کشی

درست کرده کارخانه­ی جوجه­کشی

همچنین بدون ابزار پیشگیری

ساخته بود بچه­های زیگیلی

همه اهل و عیال، با نان جبین

می­ نهانید سر به روی زمین

همه ناله از بینوایی بسی

گدایی می­ نمودید از هر کسی

ز فرط گرسنگی و نیاز

قوت غالبتان بود نان و پیاز

یاد آر گذشته را فرومایه زن

چو دیوانه­ ها طعنه بر من مزن

چو هر کس ببندد چشم بر ریشه­ اش

بباید زدن تیشه بر ریشه­اش

یکی را که روی گرداند از اصل خویش

لیاقت همان بِه که چون گاومیش

چه خوش گفت آن خردمند زیبا

سرشت جوابی که بر دیده باید نبشت:

یارب روا مدار بر گدا اعتباری را

وین اعتبار انکار می­کند خدایی را

وحید میرزائی

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر