menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

مهرداد صدقی

نمایشنامه طنز آلزایمر کاری از مهرداد صدقی

آلزایمر
سعید یک لیوان آب برمی¬دارد و به ساعت نگاه می¬کند. مینا در حالی که مشغول مرتب کردن میز است، متوجه تغییر حالت سعید شده و می¬پرسد:
– چته؟
سعید: خودت که می¬دونی. امشب که قراره مامان بزرگ و بابا بزرگت بیان، باز باید خودمو برای شنیدن تیکه¬های بابابزرگت آماده کنم تا منو ضایع کنه. نمی دونم چرا عادت داره همه ش آدمو مسخره کنه….. ببین دستام چطور می لرزه، اصلا نمی تونستم این لیوان آبو راحت بردارم.
مینا: باور کن اون چون دوسِت داره، همه¬ش سربه¬سرِت می¬ذاره…. اگه فکر می¬کنی هنوز دستات می¬لرزه به¬جای اون لیوان آب، بطریِ دوغو توی دستات بگیری بهتره
سعید: تاثیر داره؟
مینا: برای تو که نه ولی برای دوغ آره…، آخه میگن دوغو قبل از مصرف اینطوری تکون بدین، گفتم از این لرزش دستت یه استفاده مفید کرده باشیم… ببین تو نه قبلاً کاری انجام دادی که الان جلوی میهمان¬ها شرمنده باشی، نه قرار است جلوشون یه کار شرمنده¬ کُن انجام بدی. پس تو رو خدا اینقدر نگران نباش
سعید: بابا آدم اگه هر کاری هم نکنه، باز بابا بزرگت باز می گرده یه چیزی پیدا می کنه که باهاش آدمو شرمنده می کنه، تازه ممکنه آدم از شرمندگیش یه دفعه یه کار شرمنده کُن دیگه انجام بده…. یادت نیست اون دفعه می خواستم درِ خیارشور را باز کنم، نتونستم، خیلی جدی بهم گفت دارن برای مسابقه قوی ترین مردای ایران ثبت نام می کنن، نمی خوای بری؟
مینا: عزیزم، اینا که شوخیه چیزی نیست که بخوای به دل بگیری… اولاً که بابا بزرگ از هر کی خوشش بیاد بیشتر سر به سرش می ذاره و متلکاش دوستانه س… دوماً حالا خوبه که همیشه ازت تعریف می کنه
سعید: جدی؟
مینا: آره… تازه کلی هم به فکرته
سعید (خوشحال): چی می گه مثلا؟
مینا: مثلاً اون دفعه که به زور برده بودیش استخر درمانی و بلیط استخرو تو حساب کرده بودی، به من و مامان بزرگ گفت خوشم میاد که چه داماد دست و دلبازی داریم. چون گوشای مامان سنگینه یادمه اون جمله رو دوبار گفت…
سعید به مینا نگاه عاقل اندر سفیهی می اندازد و می¬گوید:
سعید: بفرما، مثلاً همین حرفش…. اون دفعه کیف پولمو با دسته کلیدام توی شرکت جا گذاشته بودم، بلیطو خودش حساب کرد. تازه بنزینم باید می زدم بازم مجبور شد اونو حساب کنه… بعدشم که گفتم می رم شرکت کیفمو وردارم، حتماً فکر کرده بود تا حالا بهونه آوردم که حساب نکنم
مینا: پس واقعاً عجب داماد دست و دلبازی گیرش اومده.. بعداً که بهش دادی؟ ندادی؟…
سعید: یادم رفت.
مینا: پس بگو چرا نگرانت بود
سعید: چی می گفت؟
مینا: هیچی، بهم گفت مراقب سعید باش علائم آلزایمرو داره
سعید: من آلزایمر دارم؟… باور کن چون استرس متلکاشو دارم همه چیز یادم میره وگرنه من که آدم بد حسابی نیستم….(چیزی یادش می آید) تازه اون که می گه من فراموشکارم، چطور خودش یادش نمیاد شب یلدا رفتم اون¬ همه برای خونه ¬شون خرید کردم و پولاشو نگرفتم ؟…. چطور اونا رو نمی گه؟
مینا: مثل اینکه مامان بزرگم از قبل پولشونو بهت داده بودها
سعید: به من پولی نداد
مینا: یادت رفته کارتشو داد و گفت از روی اون بخری؟ تو گفتی رمزش چیه؟ اونم چون گوشاش سنگینه گفت چی؟ تو هم دوباره تکرار کردی، اونم گفت خودش چون یادش می ره، رمزشو یه جا نوشته، بعد رفت رمزشو آورد

آلزایمر نمایشنامه طنز

سعید( با نگرانی): خدائیش هیشکدوم اینا یادم نمیاد… (کیف خود را باز می کند) ببین من همه جا فقط با همین کارت… (یک کارت دیگر از توی کیفش می افتد)… اوه اوه…… مینا جان، همین فردا بیا بریم دکتر منو برای آلزایمر معاینه کنه…
مینا: انشالا رمزش که یادت نرفته؟
سعید: خودِ مامان بزرگت مگه یادش نیست؟
مینا: اگه یادش می موند که نمی نوشت
سعید: پس برای اونم نوبت بگیر، با خودم می برمش
مینا: به شرطی که وقتی بر می گردی توی مطب جا نذاریش
سعید با دقت به کارت نگاه می¬کند و می¬گوید : وای چطور یادم رفته بود… صبر کن ببینم، این کارت که مال مامان بزرگت نیست….مال جنابعالیه. آها حالا یادم اومد….. گفتی رمزش یادت رفته، چند تا شماره تو ذهنت بود که من برم ببینم همون هست یا نه
مینا: راست می گی… این که کارت منه… پس کارت مامان بزرگ چی شد؟….
سعید: نمی دونم…. همین الان به دکتر زنگ بزن بگو برای تو هم یه نوبت بنویسن.
مینا: آخه یادمه که مامان بزرگ کارتشو در آورد و گفت پول خریداش رو از رو همون حساب کنم
سعید: یادم نمیاد من یا تو کارتی ازش گرفته باشیم
مینا: حالا یادم اومد… اون لحظه تو نبودی. فقط من و مامان بزرگ و بابا بزرگ بودیم… خدایا کارتِ مامان بزرگو چیکار کردم؟
سعید: خب می تونی از خودشون بپرسی
مینا: روم نمی شه… مامان بزرگم جونش به اون کارتش بسته¬س. حقوق بازنشستگی¬شو می¬ریزن توش…. تازه، مگه بابابزرگ رو نمیشناسی؟ بعدا همه ش جلوی بقیه به من متلک می گه.
سعید: خودت گفتی وقتی کسی رو بیشتر دوست داشته باشه بیشتر بهش متلک می گه و متلکاش دوستانه¬س
مینا: آره، ولی نه در زمینه مالی…. وای چه جوری به مامان بزرگ بگم کارتشو گم کردم… یه لیوان آب بهم می دی؟
سعید یک بطری دوغ به او می دهد: بیا هم برای استرست خوبه، هم برای دوغ. نوشته قبل از مصرف خوب تکون بدین
رنگ خانه را می¬زنند. سعید آیفون را برمی دارد و دگمه اش را می زند. حالا مینا هم نگران شده.
مینا: ببین، مامان بزرگ گوشاش سنگین هست اما تا صد سال دیگه هم هیچی از یادش نمی ره… یادت باشه اصلا اسم کارتو جلوشون نمیاری ها. خب؟… یادت که نمی ره؟ ها؟
سعید: ببین، من چیزی اصلا یادم نمی مونه که بخواد از یادم بره!
پدر بزرگ و مادربزرگ مینا وارد می شوند. احوالپرسی می کنند. پدربزرگ مینا با سعید دست می دهد. یک دفعه چیزی یادش می آید.
پدربزرگ مینا: اوه، میناجان، کمال همنیشنی با شوهرت در من اثر کرد…. کارت ماشینو تو ماشین جا گذاشتم. برم بیارم
مادربزرگ مینا: چیو؟
پدربزرگ مینا با صدای بلند می¬گوید: کارت… کارت!
سعید و مینا با نگرانی به هم نگاه می کنند.
سعید: می خواین من برم بیارم؟
پدربزرگ مینا: زحمتت می شه سعید جان
سعید می خواهد برود. پدربزرگ مینا با شوخی به او می¬گوید «یادت نره زنگ طبقه سومو بزن.»
سعید: کلید برمی دارم
پدربزرگ مینا: گفتم یه وقت شاید دسته کلیداتو با کیفت توی شرکت جا گذاشته باشی!
سعید با عجله می¬رود و کارت ماشین را می¬آورد. محض خودشیرینی، با گفتن «بفرمایید» کارت را به پدربزرگ اهدا می¬کند. پدربزرگ مینا کارت را توی کیف می¬گذارد. سعید و مینا نفس راحتی می¬کشند.
پدر بزرگ مینا: راستی، هفته بعد عروسی دعوتین. عروسیِ الهامه.
مینا که شاکی شده، گلایه کنان¬ می¬گوید: پس چرا به ما چیزی نگفتن
پدربزرگ مینا: آوردن خونه ما
مینا: چیو؟
پدربزرگ مینا: کارتِ تون.
مادربزرگ مینا (با تعجب): کارتون؟
پدربزرگ مینا باز هم با صدای بلند می¬گوید: کارت… کارت!
مینا سعی می¬کند به روی خودش نیاورد. سعید که می¬خواهد میوه بردارد، دستش می لرزد
پدربزرگ مینا: دستت چرا می لرزه پسرجان؟ نکنه معتاد شدی؟
سعید: نه چیزی نیست… گاهی وقتا چیزای سنگین که بلند می کنم اینطوری میشم…
پدربزرگ مینا: من که گفته بودم باید توی مسابقه قویترین مردای ایران شرکت کنی….
مادربزرگ مینا: خب سعید جان، کار و بار چطوره پسرم؟
سعید: راستشو بگم، خیلی تعریفی نداره…. اوضاع شرکتمون یه خرده خراب شده
مادربزرگ مینا که ظاهرا درست نشنیده، می¬گوید: خدا رو شکر!
مینا به طرف آشپز خانه می رود و از همان¬جا می¬پرسد« بابا بزرگ چیزی لازم ندارین براتون بیارم؟»
پدربزرگ مینا: نه، مینا جان بیا همه¬چی هست
مادر بزرگ مینا از همسرش می پرسد: پس این پرتقالا رو با چی پوست کنیم؟
پدربزرگ مینا با صدای بلند می¬گوید: مینا جان، فقط یه چیز کمه… کارد… کارد!
سعید از زیر میز جعبه کارد را نشان می دهد و با دست لرزان کارد را به مادربزرگ مینا می دهد
پدربزرگ مینا: چیه می خوای جیب بری کنی اونجور دستت می لرزه؟
مینا برمی¬گردد و برای اینکه بحث را عوض کند، می¬گوید: خب باباجون، دیگه چه خبر؟
پدربزرگ: هیچی… دکتر به من گفته هِی باید برم استخر و توش راه برم. به مامان بزرگتم گفته باید از سمعک استفاده کنه…. سعید جان، حاج خانم که حرفای ما رو نمی¬شنوه، همون تلویزیونو براش روشن می کنی حوصله¬ش سر نره؟
سعید: چشم
سعید تلویزیون را روشن می کند. مجری می¬گوید « برنامه بعد، زندگی نامه دِکارت»
مادربزرگ مینا: کی؟
پدربزرگ مینا داد می¬زند: دکارت… دکارت!
سعید کانال را عوض می کند. این بار تلویزیون تبلیغ سیم کارت را نشان می¬دهد و گوینده مدام کلمه سیم¬کارت را تکرار می¬کند. سعید فوری کانال را عوض می کند. کانال بعدی یک فیلم سینمایی نشان می¬دهد. تا یکی از بازیگران به بازیگر مقابلش می¬گوید « ای کارد بخوره تو اون شیکمت» سعید کانال را عوض می کند. کانال بعدی اخبار نشان می¬دهد. گوینده اخبار می¬گوید: «کاردار ایران در جاکارتای اندونزی…» سعید باز هم فوراً کانال را عوض می کند
پدربزرگ: پسرجان چرا هی کانالو رو عوض می کنی؟ یه چیز بذار فقط روشن باشه دیگه
سعید دیگر کانال را عوض نمی¬کند اما صدای تلویزیون را کم می¬کند.
پدر بزرگ مینا: سعید جان پس گفتی کار شرکتت خوب نیست ها؟
سعید: راستش سفارشامون زیاده ولی این ماه حقوقمون عقب افتاد و بعدشم که خوردیم به تعطیلات… راستی تا یادم نرفته، من برم اون بدهی شما رو بیارم
بابابزرگ: کدوم بدهی؟
سعید: پول اون بلیط استخر و پول بنزین دیگه…. اون روز واقعا کیفم جا مونده بود
بابابزرگ: زود بیار که اگه بهم پول ندی من از گشنگی می میرم… پسر جون این حرفا چیه… من تازه باید ازت تشکر می کردم که منو بردی استخر
سعید: وظیفه بود بابابزرگ
پدربزرگ: تازه، از اون روز به بعد همه جا ازت تعریف کردم.
سعید: بعله، خبرش رسیده!
سعید می خواهد پول بدهد. اصرار می کند اما پدربزرگ قبول نمی کند.
پدربزرگ به شوخی می¬گوید: بذار هر وقت حقوقتونو ریختن تو حساب بعد بهم بده…
مامان بزرگ با دیدن این صحنه به سعید می¬گوید: اگه دارین حساب کتاب می کنین، پس باید حساب ما رو هم بابت همون میوه ها و شیرینی های شب یلدا تسویه کنین…. (به پدربزرگ) بهت کارت دادم گفتم براشون وردار واریز کن، طبق معمول یادت رفت و واریز نکردی، نه؟
پدربزرگ: چی؟
مامان بزرگ: یادت رفته؟ اون روز سعید اقا می خواست از شرکتش بیاد تو رو ببره استخر، قبل از اینکه بری، من بهت کارت دادم گفتم پول بردار بده سعید آقا که قراره برامون خرید کنه….
پدر بزرگ انگار تازه یادش می آید. مینا هم همین¬طور.
مینا: آره… یادم اومد. بابابزرگ خندید و گفت سعید چون خیلی زورش زیاده، دو تا پرتقال که برداره، به هِن وهِن میفته… بعد مامان بزرگ کارتشو به من داد که منم دادمش به شما بابابزرگ…
مامان بزرگ: تازه رمزشم برات دوبار گفتم…
پدر بزرگ که انگار فهمیده کارت را گم کرده، پریشان می¬شود و می¬گوید: رمز چیو؟
مامان بزرگ با صدای بلند می¬گوید: کارت… کارت!
پدر بزرگ: ای وای…. فکر کنم گمش کردم….
مامان بزرگ: چی؟ کارت منو گم کردی؟
دست بابابزرگ می لرزد.
سعید به مینا: مینا جان همون دوغو برای بابابزرگ بیار….
پدر بزرگ: خدا شاهده اصلاً یادم نمیاد. من که همه چیمو توی این کیف مدارک می¬ندازم
پدر بزرگ کیف مدارک را نگاه می کند. کارت مامان بزرگ را توی آن گذاشته. نفس راحتی می کشد. لرزش دستش آرام می شود. مامان بزرگ کارت را می گیرد.
مامان بزرگ: پس کو رمزش؟
پدربزرگ دوباره دستش می لرزد و در همین حال به مینا می¬گوید: مینا جان؟ چرا همونجا وایستادی؟ اون دوغو بیار دیگه!

مهرداد صدقی

اردیبهشت فیروزه ای / قسمت ۷ / به روایت مهرداد صدقی
chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر