مهدی اخوانثالث (1369 تا 1307) متخلص به «م.امید» از مفاخر کمنظیر و پر آوازه خراسان و ایران است. او فرزند علی اخوانثالث از عطاران و طبیبان سنتی خراسان است که اهل یزد بود اما به خراسان کوچ کرد و با دختری به نام مریم خراسانی ازدواج کرد تا اینکه فرزند شاعرش «مهدی اخوانثالث» شاعر نوپرداز معاصر دیده به جهان گشود.
مهدی اخوانثالث درباره خود مینویسد:… و در سال 1307شمسی «هیچ آقایی» را که من باشم در توس خراسان به دامن روزگار افکند و این «هیچآقا» همینطور بزرگ میشد تا اینکه روزی و روزگاری که دید دارد برای خودش دلیدلی آواز میخواند و اما چه آوازی! مسلمان نشنود، کافر نبیند…
اخوانثالث تحصیلات مقدماتی را در خراسان گذراند و بعد به تهران آمد و تا فوقلیسانس زبان و ادبیات را طی نمود و پس از تحصیل به تدریس در دانشگاهها و مدارسعالی از جمله دانشگاه تربیتمعلم پرداخت تا اینکه بازنشسته شد. وی با بسیاری از چهرهها و شخصیتهای فرهنگی و ادبی کشور حشر و نشر داشت و خیلی زود از گرایش به شعر سنتی به نوگرایی رو آورد و پیروی «نیما» شد. طنزپردازان بارها و بارها بر آثار و اشعار معروف اخوانثالث از جمله قطعاتی همچون زمستان، ارغنون، آخر شاهنامه، شکار، عاشقانهها و کبود، از این اوستا، پاییز در زندان، بهترین امید و… نقیضه و شوخطبعی نوشتهاند.
اخوانثالث در قلمروی طنز تفننی نیز آثار ارزشمندی دارد که در این دایره اندیشه هم صور پرداخت خاصی از قوالب شعری را ارائه داده است. همچنین کتاب ارزشمند «نقیضه و نقیضه سازان» که بحث و تحقیق ادبی در زمینه نقیضه و پارودیهاست اثر اخوانثالث است. همچنین اخوان در نثرهایش که بیشتر در قلمرو ادبیات و نقد ادبی نگاشته شدهاند، استفادههای بسیار دقیق و ظریفی از طنز کرده است.
آثاری از مهدی اخوان ثالث:
1
شنیدم در دهی از آنورآباد
جوانی سخت کمرو گشت داماد
چنان کمرو، که اخذ اجرت خود
ز شرمِ «وِرمَنَه» رویش نمیشد
تو گویی جز سکوت و جز شنفتن
ندارد هیچ زادی بهر گفتن
شب عیش و زفاف و وصلت آمد
جوان در حجله با صد خجلت آمد
دو محرم را به خلوت کرده بودند
فِراشِ وصل را گسترده بودند
مهیا مقتضی و منع مفقود
گل و گلچین و رخصت، هرسه موجود
همین مانده برافکندن نقابی
کنار و بوسهای و فتح بابی
ولی کمرو جوان هر رشته میتافت
برای گفتوگو حرفی نمییافت
عروس از انتظارِ خود کلافه
ز بیتابی و خشمش پُر، قیافه
به قول پیرهای استخواندار:
جوان خندان شود با کاهِ دیوار
جوان و اینقدر بیحال و کمرو؟
ندانم کاهِ دیوار است، یا شو؟
سرانجام آن جوان دل را به دریا
زد و پرسید از همسر که: «آیا
تو میدانی اصول دین بُوَد چند؟»
عروسش زد تمسخربار لبخند
که: «حجلهست این، نه گور، ای خانهآباد!
نکیر و منکری تو، یا که داماد؟
خدایا! حجلهام را گور گردان
ز من این کرّهخر را دور گردان»
2
دختر به شرط چاقو
(جواب مشورتی که پسر کرد و آخر خودش را گرفتار دردسر کرد)
دختر به شرطِ چاقو، کمتر به دست آید
اغلب در این زمانه، کالند یا لهیده
یا قشریِ کذایی، مانند خالهسوسکه
باید بَری بهخانه، نشناخته، ندیده
باز آنطرف که جویی افتاده زانسوی بام
کمارج و پرافاده، الپرّ و ورپریده
دیدم عروسکت را، شیرین ملوسکت را
ابرو و چشم و لب خوش، قدی بهحد کشیده
هم با وقار دیدم او را و هم مؤدب
هوش و حفاظ و هنجار خوب و خوش و حمیده
چندانکه من شناسم بد دختری ندیدم
اما تو بِهْ شناسی، تا چیستت عقیده
در زیرِ ابروی چپ آن خالْ عیب او نیست
ابروکشِ طبیعت از خامهاش چکیده
بسیار عیبهاست از حُسن نیز بهتر
بابا ز چالِ سالَک کلّی نمک چشیده
روراست باش با زن، زن راستی پسندد
دانای آفرینش اینسانش آفریده
در مادری و در عشق زنها هنوز مردند
از مرد نیز برتر، جان تو، نورِ دیده!
روراست باش با زن، ور کردهای خطایی
آرام و خوش بگویش، با گردنی خمیده
تکرار گر نکردی، بخشد تو را به سردی
تو گرم و مهربان شو، زان بیشتر که دیده
تا خسته برنگردی همچون جوالِ گُهکش
از خویش گشته خالی، با تیغِ خود دریده
دختر به شرط چاقو، داری، بجُنب، امّا
آرام، هولکی نه، چون کُردِ دوغدیده
فیالفور با دو آخوند «متّعتُ نفسک»ش کن
تا ناگهان نبینی، مرغِ دلت پریده
مَهری بهحد و کابین، خوب و خوش و بهآیین
یارب، مبارکش باد این بَدرِ نودمیده
امروزه گرچه اینها گویا وَر اوفتاده
مَهر است مِهر و الفت، کابین دل است و دیده
البته دردِسر هست در جفتجویی، امّا
کی فحل و نر گوزنی زین دردسر رمیده؟
من نیز مادرت را بُردم به شرط چاقو
توزرد در نیامد، یا تلخ یا پُفیده
نه شاخِ سربهدر بود، کهش باغبان جگرخون
نه دل سوی دگر بود، گُل گفت آن گُزیده
کُغ مینمود اوّل، لیکن مرا چو بشناخت
در پرتوِ تجارب، شیرین شد و رسیده
چون چند تولهسگ زاد همچون تو، جانِ بابا!
خوش کرد جا و گردید کدبانو آرمیده
ماندید بیخِ ریشم، خودکرده را چه تدبیر؟
خود خسته بالِ خود را مرغِ به خون تپیده
بالاتر از سیاهی ریشم سپید چون گشت
دیدم که آن مَثَلگو ریشِ مرا ندیده
تو تولهسگ چو گشتی مانندِ میخِ قیچی
دیدم که بندهبانو، گرمست جاش، […]!
روراست باش با خلق، زردشت اگر نخواندی
گفت «النّجاه فی الصدق» آن خصلتش حمیده
روراست باش با خلق، با زن که راستی راست
از راهِ راست هرگز کس گمرهی ندیده
در پیشِ نیک و بد، زن، دارد دلی چو گلبرگ
هرگز مباد خاری در برگِ گُل خلیده
عقدی موقّت اوّل، یکسال بعد، دائم
زایا و خوب اگر بود، پایش به روی دیده
با تربیت توکّل هرگز مکن فراموش
من دارم این عقیده، «داس ایست اَیْنِ ایده»
یک بچّه نُقلیِ خوب در او بکار و بردار
وز جان و دل بپایش، چون شوهرِ فریده
دختر ـ پسر ندارد، خوبند هردو، وانگاه
آنکس که کِشته لیمو، نارنج برنچیده
گر میشد اینکه زنها غیر از پسر نزایند
دانی چه میشد آنگاه؟ نسلِ بشر بُریده
گر مادرت نمیبود، اکنون تو هم نبودی
(البتّه بنده هم رنج در حدّ خود کشیده)
در پیشِ پای زنها، مردان زنند زانو
زنها چو شاهبانو، خوابیده یا لمیده
بیزن جهان تباه است، کون و مکان سیاه است
هم عشق بیپناه است، هم عقل نارسیده
زن یار و دوست گردد، گر یار و دوست باشی
چون تار و پودِ زربفت، زیبا و خوش تنیده
با دوست مهربان باش، یکروی و خوشزبان باش
ور اندکی خطا کرد: اَخمِ به هم کشیده
هرگز ستم سزا نیست، شلّاق هم روا نیست
اندرزِ «نیچه» مشنو، کهش مارِ بد گزیده
دیوانۀ مخوفی چون او به زن چهکارش؟
با آن خزعبلاتی کز کلّهاش جهیده
حتّی گمان ندارم با زن طرف شدن را
در خواب دیده باشد آن مُردۀ لهیده
اینجا «فروید» بهتر گوید سخن ز بابات
این هردو را بخوان، لیک خوانده بِهْ از شنیده
هرچند اشک زنها، نزدیکِ مَشکِ زنهاست
هرگز مباد اشکی بر چهرهشان دویده
زن را دلیست نازک، از آن شکستنیها
چون شیشه بشکند چیست؟ پولاد آبدیده
گر شاخِ سربهدر بود، فکرش سوی دگر بود
بگذر ز تیغ و شلّاق، «طلّقتُ» و رهیده
با زن که خوب باشی، زن نیز با تو خوب است
ورنه سلیطه گردد، یا پاچه وَرمَلیده
گر تو دهندریده باشی ـ مباد ـ و بدگو
او نیز چون تو گردد، بدگو، دهندریده
القصّه، جانِ بابا! با من دگر چهکارت؟
احساس و عقل داری، خود دانی و «سپیده»!
3
لوح مزار
(لوح مزار نگونبختْ مردی که ناگهان مُرد و جوان؛ به تقاضای خانمی که بهتازگی شوهرش درگذشته بود و خبرش را با جامۀ سیاه از دانسینگها میآوردند )
مردی که در این گوشه به خاک است تنش
دق کرد و جوانمرگ شد از دستِ زنش
ای رهگذر! آهسته، که خونیندلِ او
لرزد به تنش هنوز و تن در کفنش
*
زن گرچه کنون رخت عزایش به بر است
امّا به دل از عروس هم شادتر است
خوش رقصد و شنگد و در این سترِ سیاه
«بشتاب، که آزاد شدم» مستتر است
*
مردِ تو چرا جوان شتابد در خاک؟
از ننگِ تو، تا نجات یابد در خاک
دست از سر مردِ مُرده بردار، ای زن!
بگذار که آسوده بخوابد در خاک
4
ناصحان جمله بداندیش تو و عشق تواند
عاشقا گوش بگفتار بداندیش مکن
ترک مادر کن، ترک پدر، و ترک همه
لیک ترک بت معود دل خویش مکن
5
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار بینصیب
ز آنچه حاصل جز دروغ و جز دروغ
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب
دفتر طنز حوزه هنری