menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

مسابقه هفته در این برهه حساس

خدا بیامرزد منوچهر نوذری را. مسابقه هفته‌اش هر شب جمعه خانواده‌ها را دور هم جمع و سرگرم می‌کرد. جدا از اثرات سوئی که این مسابقه بر روی افزایش جمعیت داشت، خیلی خاطره‌ساز شد و ما امروز می‌خواهیم به سبک همان مسابقه، داستانی برای شما تعریف کرده سپس سوالاتی از دل آن برای شما مطرح کنیم. امیدواریم با سه چراغ روشن به کار خود پایان دهید. فقط برای بار چندم می‌گوییم، سیزده ساله‌ها راه نیفتند بیایند مسابقه.

داستان
آقا مجید سوار تاکسی شد. راننده رادیو را خاموش کرد و گفت: «ساکت بابا! شما راس میگید. ما هم پشت گوشامون مخملیه» و به غرولند کردن ادامه داد: سه تا دانشجو دارم. هنوز مملکت وزیر علوم نداره. (در این برهه حساس که وزیر جدید قراره به مجلس معرفی بشه پیشنهاد می‌کنیم دراین‌باره مطلب ننویسی. ممنون – دبیر سرویس) راننده سرفه‌اش گرفت و بعد از تمام شدن سرفه، حرفش را فراموش کرد. بعد توی آینه‌ گفت: «آقا خبر ندارید بالاخره این مذاکره هسته‌ای چی شد؟ توافق می‌کنن یا بچه‌هامونم که به سن ما برسن اینا دارن مذاکره… (برادر! ما می‌گیم برهه حساس رو درک کن شما میری سراغ جاهای حساس‌تر؟ خودت خوشت میاد برن سراغ نقاط حساست؟ بحث رو عوض کن) راننده دوباره سرفه‌اش گرفت. صدای سرفه‌های خشک او باعث شد آقا مجید آه سوزناکی بکشد. راننده از او پرسید چرا آه می‌کشد؟ آقا مجید گفت: «یاد این خواننده خدا بیامرز افتادم. بنده خدا چقدر اذیت شد.»

مسافر صندلی عقب گفت: «آره بابا طفلکی. ما پریشب رفتیم براش شمع روشن کنیم مامورا ریختن… (دیگه داری سر شوخی دستی رو باز می‌کنیا! اینا رو می‌نویسی توقع داری چاپ هم بشه؟ اون هم تو این برهه حساس؟ حالا چه اصراریه طنز سیاسی بنویسی؟ طنز اجتماعی بنویس به تم روزنامه هم بیشتر میاد)… راننده بلند بلند سرفه کرد و حرف مسافر قطع شد. آقا مجید گفت: «آره آقا به بعضی چیزا بیخود کلید می‌کنن. مثلا دیدی که؟ الکی الکی میزبانی والیبال از دست رفت. خب مثلا خانما اگه می‌رفتن استادیوم، چی می‌شد؟… (برادر این بود طنز اجتماعی؟ اون هم در چنین برهه حساسی؟ عوضش کن یالا) راننده سرفه می‌کرد که آقا مجید گفت: «خب دوس داری بری دکتر؟ دلمون ریش شد آقا. یه دکتر برو ببین چرا این‌قدر سرفه می‌کنی؟» راننده گفت: «ای آقا… دکترای الان که چیزی بارشون… (آقا ما رو با جامعه پزشکی طرف نکن. شکایت می‌کنن حالا بیا و جمعش کن.

عکسمون رو به‌عنوان تحت تعقیب می‌دن به تزریقاتیا اونا هم پدرمونو در میارن) راننده از فرط سرفه داشت به دیدار حق نائل می‌گشت که یک ماشین‌ هاچ بک بدون هیچ صغرا کبرایی از جای پارک خارج شد. راننده زد روی ترمز و دید راننده‌ی‌ هاچ بک یک خانم است. از پنجره شاگرد داد زد: «آخه زن رو چه به… (چی؟! می‌خوای روزنامه رو با جامعه‌ی بانوان طرف کنی؟ اون هم در این هفته‌ها؟ برهه می‌دونی چیه اصلا؟! مثل آدم داستان بی‌خطر تعریف می‌کنی یا بیام؟) متاسفانه راننده بر اثر سرفه زیاد همان پشت فرمان درگذشت. در همین اثنا پیری سوار بر خری داشت از خیابان عبور می‌کرد… (انجمن حمایت از حیوانات شکایت کنن ما وثیقه مثیقه نمیذاریما)… خدا بیامرز چقدر جای راننده الان خالیه. هنوز صدای سرفه‌هایش در گوشم است. القصه؛ پیری داشت دست در گردن خرش از خیابان عبور می‌کرد. یکی از آنها آبنباتی از جیبش درآورد و شروع کرد به لیس‌زدن – البته اگر انجمن لیسندگان شاکی نمی‌شود- قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید.

سوال: آبنبات در دست کدام شخصیت داستان بود؟
الف) دست آقا مجید
ب) دست راننده
ج) دست پیرمرد
د) [ید] خر

پدرام ابراهیمی

روزنامه شهروند – شماره ۴۲۹ – دوشنبه ۲۶ آبان 93

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر