مراسم رونمایی از کتاب سخنگوی «غلاغه به خونهش نرسید» اثر ابوالفضل زرویی نصرآباد با حضور چهرههای حوزه طنز و ادب و هنر در سالن همایشهای کتابخانه ملی برگزار میشود.
به گزارش شیرین طنز، به نقل از خبرنگار ایسنا، به گفته فاطمه محمدی، مدیر مؤسسه فرهنگی نوین کتاب گویا، این مراسم با حضور چهرههایی همچون ابوالفضل زرویی نصرآباد، شهرام شکیبا، سیدمهدی شجاعی، مصطفی رحماندوست و دیگر هنرمندان حوزه ادب و هنر، و همچنین با اجرای داریوش کاردان از ساعت ۱۷ تا ۱۹ روز چهارشنبه ۹ مهر در سالن همایشهای کتابخانه ملی برگزار میشود.
در معرفی این کتاب عنوان شده است: «غلاغه به خونهش نرسید» از سوی مؤسسه نوین کتاب گویا در قالب کتاب سخنگو با روایت نیما رئیسی – بازیگر سینما و تلویزیون – بههمراه موسیقی شاد مهدی زارع منتشر شده است. این اثر که شامل ۵۵ حکایت طنزآمیز است، با ادبیاتی به ظاهر کهن اما با ماجراهایی مدرن با موضوعات روز اجتماعی پیش میرود و برای اهل طنز، حال و هوای «گلآقا» را تداعی میکند.
«غلاغه به خونهش نرسید» کتابی طنز است که مطالب آن در جراید مختلف منتشر شدهاند. این داستانها همگی از لحاظ ادبی و ساختاری شبیه یکدیگرند. همگی این داستانها با عباراتی مشابه آغاز میشوند و در فضایی مشابه به وقوع میپیوندند. در همه این داستانها یک ولایت «غربی» وجود دارد که تعبیری از مملکت خودمان است و یک ولایت با نام «جابلقا» که کنایه از بلاد فرنگ و دیار غرب است. زرویی در این داستانها کارش این است که به افسانهها و حکایتهای قدیمی که برایمان آشنا هستند شکل طنز میدهد و در کنار این دستکاری طنازانه حرفش را هم به کنایه تحویل مخاطب میدهد.
مراسم یادشده در ساختمان اندیشگاه فرهنگی کتابخانه ملی (ونک، بزرگراه حقانی، مسیر غرب به شرق، بلوار کتابخانه ملی) برگزار میشود.
در یکی از حکایات این کتاب می خوانیم:
یکى بود، یکى نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.
روزى، روزگاری، یک گرگى بود در ولایت غربت که به مرور زمان دندانهایش ریخته بود و رغبتی هم به شکار نداشت.
این گرگ زبان بسته، روزها می رفت می نشست بالای کوه و رفت و آمد گوسفندها را تماشا می کرد و به یاد ایّام جوانی، آههاى سوزناک می کشید.
یک روز، همین طور که داشت از بالاى کوه، عبور گلّه را تماشا مى کرد، وقتی تمام گوسفندها از میان درّه گذشتند، متوجه شد که یک برّه کوچک نازنینی، پایش لای شکاف سنگ گیر کرده و از بقیه جا مانده. گرگ دلش به حال برّه به رحم آمد و از کوه سرازیر شد پایین و رسید پیش برّه. برّه که از دیدن گرگ، حسابى ترسیده بود، رو کرد به گرگ و گفت: «تو را به خدا مرا نخور.» گرگ با حسرت سرى تکان داد و با پوزخند گفت: «نترس پدر جان، من که گرگ راست راستکى نیستم. من یک گرگ بى آزارى هستم که نمى توانم برّه بخورم.»
بره گفت: «پس چى مى خورى؟»
گرگ گفت: «هر چى گیرم بیاید. یک روز علف مى خورم، یک روز هویج، یک روز چغندر. خیلى هم که هوس کنم، مى روم در شهر، یک پُرس چلو کباب مى خورم.»
گرگ این را گفت و کمک کرد تا پاى بره از لاى شکاف سنگ آمد بیرون.
بره با تعجب نگاهى به گرگ انداخت و گفت: «چرا مرا نخوردى؟» گرگ گفت: «یا للعجب! چه دوره و زمانه اى شده. اگر بخوریم، مى گویند چرا خوردى؟ اگر نخوریم، مى گویند چرا نخوردى؟! ببین عزیز دلم، من اصلاً دندان ندارم. تازه آن روزى هم که دندان داشتم، خیلى رمانتیک و حساس بودم. به همین خاطر، همان وقت هم کسى مرا به گرگ بودن قبول نداشت.» [بنده ی نگارنده ضمن تأیید اظهارات گرگ، به عرض مى رساند که گرگ مذکور در گفتارش کاملاً صادق است.]
بره حرفهاى گرگ را شنید و گفت: «تو که دندان ندارى، اگر یک روزى، روزگارى، یک سگ گله به تو حمله کند، چه کار مى کنى؟» گرگ گفت: «فرار مى کنم، گرچه مى دانم که دیگر در این سن و سال، حال فرار هم ندارم.»
بره سرى تکان داد و بنا کرد به گریه کردن.
گرگ گفت: «بمیرم الهى، براى من گریه مى کنى؟»
بره گفت:«نه براى خودم گریه مى کنم. چون تا حالا دیگر حتماً گله ما به مرتع رسیده و حسابى چریده است. تا من به آنجا برسم، دیگر چیزى نمانده تا من بخورم.»
گرگ گفت: «این که ناراحتى ندارد. بیا دنبال من، یک جایى سراغ دارم که یونجه ی تر و تازه اى دارد.»
بره دنبال گرگ به راه افتاد و گرگ او را برد به یک جایى که هیچ کس از وجودش خبر نداشت. بره با خوشحالى، تمام یونجه هاى تر و تازه را خورد. وقتى چریدنش را تمام کرد، گرگ او را از یک راه میان بُر، رساند به گله اش.
فرداى آن روز، گرگ در حال چُرت نیم روزى بود که بره آمد سروقتش. گرگ با خوشحالى از بره استقبال کرد و گفت: «سلام، چه عجب از این طرفها؟» بره گفت: «آمده ام تا مرا ببرى به یک جایى که یونجه ی تر و تازه داشته باشد.»
گرگ گفت:«راستش را بخواهى ،من فقط همان جاى دیروزى را مى شناختم که تو را بردم. اگر چند روزى مهلت بدهى، مى روم مى گردم یک جاى خوب دیگر برایت پیدا مى کنم.» بره گفت: «چى چى را چند روز مهلت بدهم؟ همین امروز باید مرا ببرى به یک یونجه زار خیلى خوب.» گرگ گفت: «متأسفم. من امروز خیلى خسته ام. باشد براى یک روز دیگر.» بره گفت: «باشد، خودت خواستى. من هم متأسفم چون مى خواهم بروم جاى تو را به سگهاى گله اطلاع بدهم.»
گرگ با ناراحتى سرى تکان داد و گفت:«که این طور، پس مى خواهى حق السکوت بگیرى.»بره گفت: «تو اسمش را بگذار حق السکوت. من به این مى گویم: درک متقابل.»
گرگ آهى کشید و راه افتاد و بره را برد به یک جایى که یونجه هاى تر و تازه داشت.
از آن روز به بعد، هر روز بره مى آمد و گرگ را مجبور مى کرد که یک یونجهزار جدید به او نشان بدهد.
گرگ بیچاره که از دست اذیت و آزار بره کلافه شده بود، یک روز فکر بکرى به نظرش رسید. یک روز که رفته بود به شهر تا چلوکباب بخورد، داد برایش یک دست دندان مصنوعى ساختند.
فرداى آن روز، دوباره سر و کلّه بره پیدا شد. به محض رسیدن، رو کرد به گرگ و گفت:«آهاى، پاشو مرا ببر به یونجه زار.»
گرگ گفت: «باشد ولى صبر کن اول دندانهایم را مسواک برنم.»
بره گفت:«چاخان. تو که دندان ندارى.» گرگ گفت: «چرا ندارم. پس این چیه؟» و غرشى کرد و دندانهایش را نشان داد. بره تا چشمش به غرش گرگ و دندانهاى تیزش افتاد، پا به فرار گذاشت و دیگر آن طرفها پیدایش نشد.
ما از این داستان نتیجه مى گیریم که گرگ حیوان نجیبى است!
قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونه ش نرسید!