«فرهاد حسن زاده» متولد بیستم فروردین ۱۳۴۱در شهر آبادان است. نوشتن را از سالهای نوجوانی(۱۳۵۵) آغاز کرد. از سال ۱۳۶۸در کنار همکاری با مطبوعات کودک و نوجوان (سروش نوجوان، سروش کودک، آفتابگردان، کیهان بچهها و…) به شکلی جدی وارد عرصه ادبیات کودک و نوجوان شد.
در سال ۱۳۷۰ اولین کتابش با نام «ماجرای روباه و زنبور» منتشر شد . تا کنون بیش از شصت عنوان کتاب (اکثراً کودک و نوجوان) از او به چاپ رسیده است. آثاری در گونههای (ژانرهای) مختلفی همچون داستان کوتاه، بلند، رمان، افسانه، فانتزی، طنز، زندگینامه است.
چند کتاب هم در حوزه بزرگسالان دارد. از جمله رمانهای «حیاط خلوت» و «مهمان مهتاب». و کارهایی که هنوز فرصت انتشارش را پیدا نکرده است. او فیلمنامه هم مینویسد و در زمینه انیمیشن تجربههایی دارد. او عضو هیات موسس «انجمن نویسندگان کودک و نوجوان» بوده. و دو دوره هم به عنوان عضو هیأت مدیره به هم صنفیهایش خدمت میکرده.
فرهاد حسن زاده اکنون نیز در تحریریهی نشریه «دوچرخه» (ضمیمه روزنامه همشهری) مشغول به کار است.
از تولد نویسنده تا تولد اولین کتاب فرهاد حسن زاده
تصمیم داشتم صبح روز عید به دنیا بیایم و از موهبتهای نوروزى، مثل عیدی و شیرینى و آجیل و ماچ و بوسه بهرهمند شوم که نشد و با اندکی تأخیر، روز بیستم فروردین ماه ۱۳۴۱ قدم به دنیای کودکان گذاشتم. مادر خدابیامرزم میگفت: «تو خیلی سرخ و سفید و تپل مپل بودی و همهاش به خاطر آن بود که موقع بارداری روزی چند نوبت، یک سبد سبزی خام میخوردم.» حرفهای مادرم را پدرم تأیید میکرد و میگفت: «شاید علت نویسنده شدنت همان سبزیهای خام دوران بارداری باشد.» قابل توجه پزشکان، ژنشناسان و سبزی فروشان محترم! و قابل توجه آنهایی که نمیدانند، چرا نمیتوانند بنویسند !
تصمیم داشتم یک جای کوهستانی و خوش آب و هوا، یا میان جنگلهای سرسبز شمال به دنیا بیایم، اما نشد، چون پدر و مادرم آبادان را برای زندگی انتخاب کرده بودند، آبادان را با همه گرما و شرجی و امکانات محدودش. و شاید یکی از دلایل خوب نوشتن داستاننویسهای جنوبی، همین گرما و شرجی حال و هوا باشد .
از عوامل دیگری که در نوشتن من نقش داشتند: زندگی در حد فاصل دو رودخانهی عظیم بهمنشیر و اروند بود ـ که همیشه احساس میکنی زنده هستند و روح بزرگی دارند ـ روزی چند نوبت، شنیدن صدای فیدوس از پالاشگاه و بعد کارگرانی که با تلقتلق دوچرخههایشان عازم کار یا خانه بودند. بعد …
رفتن به سینمای تابستانی و بدون سقف «بهمنشیر» که بلیتش ۳ ریال بود و مست شدن از بوی کالباسی که همراه پپسی ۵ ریالی معدههای کوچکمان را حال میآورد. دراز کشیدن روی زیلوهای خنک اتاق و خیره شدن به چرخش بالهای آهنی و خستگیناپذیر پنکه سقفی. گذاشتن از نهرهای پهن و غول نخلستان که گمان میبردیم فقط شاه میتواند از روی آن بپرد! و سنگزدن با تیر و کمان به پنگهای پربار خارک و رطب و خرما، بازی های محلی، شعرهایی که دست در دست هم میخواندیم :
عمو قلی بود/دماغ شُلی بود/دست کرد تو جیبم/پنجزاری برداشت/رفت در (دکان) نانوا/با داد و دعوا/یک نان خرید و خورد/ فردا صبحش مُرد !
بیشتر نویسندهها وقتی که با آنها گفتوگو میکنند و از علت نویسنده شدنشان میپرسند، در جواب میگویند: «پدربزرگ یا مادربزرگ پیری داشتم که شبها برایم قصه میگفت و من تحث تأثیر آن قصهها امروز نویسنده شدم و…» راستش من این طور نبودم. به قول امروزیها خودکفا بودم و خودم برای خودم قصه میگفتم. خودم که این موضوع را چندان به یاد ندارم، ولی دختر عمهام که آن موقعها با هم به مدرسه میرفتیم، یادش است و میگوید: «در فاصله یک کیلومتری مدرسه تا خانه، مرتب قصه میبافتی و مرا سرگرم میکردی!»
خدا پدر آن کسی را بیامرزد که درس انشا را جزو دروس مدرسه قرار داد. فکر میکنم شروع نویسندگی اکثر نویسندگان از همین زنگهای مظلوم انشا باشد و من توی این درس همیشه نمرههایم خوب بود و حتی برای بعضی از بچهها انشا مینوشتم؛ علاوه بر انشاهایی که گاهی ناخواسته تبدیل به داستان میشد. دوستی داشتم که چهره مظلومی داشت و از اتفاق روزگار مثلاً شاعر بود و شعرهایش را که بیشتر هم دوبیتی بود برای من و تنها برای من میخواند. چون بچههای دیگر او را مسخره میکردند و من شده بودم سنگ صبور شعرهای دفترچه جلد آبی او. او هم برای قدردانی، مرا از در پشتی سینما «شرین» داخل میبرد تا یک فیلم ببینم، چون پدرش آپاراتچی آنجا بود .
از دبستان چیز زیادی به یاد ندارم، اما دوره راهنمایی را بهترین دوره برای شروع فعالیتهای ادبی و هنری میدانم. کلاسهای فوقبرنامه و سر درآوردن از کلاس تآتر مدرسه که بیشتر جنبه وقتگذرانی داشت، مدرسهای که دیوار به دیوار اروند رود بود و اگر از دیوار سرک میکشیدی آن سوی شط، نخلستانهای عراق را میدیدی و گاهی توی کلاس صدای بوق کشتیها چرت مان را پاره میکرد !
علاقه به نمایش و کتاب، پایم را به کتابخانه کانون پرورش فکری باز کرد. چه جای دنج و خوبی! چه کتابدارهای دلسوزی، یک مربی تأتر داشتیم که همیشه مدیون او هستیم ـ امیر برغشیـ دانشجوی هنرهای زیبا (تآتر) بود و هفتهای یکبار با قطار میآمد به آبادان میآمد که با ما نمایش کار کند. هرجا هست، پاینده باشد. در حقیقت او بین من و دنیای ادبیات پل زد و پنجره باز کرد. با تشویقهای او این گیاه خودرو جان گرفت و جان پناهی برای پیچیدن و بالا رفتن یافت و خود را باور کرد .
کاش یک نسخهاش را داشتم؛ اولین نمایشنامهای را میگویم که در کمال ناباوری به صورت منظوم نوشته بودم. اسمش «نفرین آهو» بود و در سطح خوبی هم اجرا شد. بعد از آن شعرها و قصههای دیگری نوشتم که همه در ذهن پرالتهاب جنگ سوخت و خاکستر شد. این اولین دوره نویسندگی من بود که از سال ۱۳۵۴ شروع و در سال ۱۳۵۹ موقتاً تمام شد .
سال ۵۹ تا ۱۳۶۸ سالهای سختی بود. سالهای مهاجرت و دربهدری. کجاها که نبودم: شیراز، اصفهان، تهران، یزد، درود، اندیمشک، اهواز، آبادان و چه کارها که نکردم. از کارگری در یک کارخانهی پارچهبافی گرفته، تا برقکاری و بنایی، تعمییر دوچرخه و قنادی و بستنیفروشی و کار در پتروشیمی شیراز. این سالها گرچه با چنگ و دندان به زندگی چسبیده بودم و هوای خانواده را داشتم که از پا نیفتد، اما در مجموع روزهایی بود که باید در آن شرایط زندگی میکردم تا امروز با اتکا به تجربه آن ایام بتوانم بهتر بنویسم. البته در این دوره، تحت هر شرایطی خود را از هنر و ادبیات جدا نمیکردم. جسته و گریخته شعر و قصه مینوشتم. تابلوی نقاشی میکشیدم. پایم کشیده شد به کلاسهای انجمن خوشنویسان. برای دوربینم تجهیزاتی خریدم و رفتم برای عکاسی از آدمها و دنیایشان تا در نور قرمز تاریکخانه کوچکم، آن عکسها را ظاهر و ثابت کنم. کارت انجمن سینمای جوان را تا همین چند روز پیش داشتم و کارهای دیگری که گفتن ندارد؛ راستی؟ مگر اینهایی که گفتم داشت؟
سال ۱۳۶۶ ازدواج کردم و سال ۱۳۶۷ اولین پسرم به دنیا آمد. در سال ۱۳۶۸ وجود بچه و خرید چند کتاب برای او مرا به فکر واداشت. فکر!! از اقبال بد یا خوب، آن کتابها بازاری و خیلی ضعیف بودند و این حس خفته را در من بیدار کرد: «تو که از اینها بهتر میتوانی بنویسی!» میتوانم اما چاپ!… دست بر قضا، دوستی قدیمی و نویسنده را دیدم که کتابی زیر چاپ داشت. دلگرمیام بیشتر شد برای نوشتن، چاپ کردن و به ادبیات حقیقی رسیدن. شروع این دوره هم با یک قصه منظوم بود :
عصر یک روز بهار
در کنار جویبار
روباه مکار دشت
خسته از تفریح و گشت …
و بالاخره اولین کتابم متولد شد. کتابی که نامش «ماجرای روباه و زنبور» بود اولین کتاب روباه و زنبور.
زندگی در میان کتابهای فرهاد حسن زاده
همین طور میجوشید و میآمد، میبارید مثل باران. خدا چقدر مرا دوست داشت که با ترانهی باران، سکوت و رخوت باغ خیالم را ترنم بخشید. البته آن قصه منظوم ضعفهایی دارد که امروز متوجهی آنها شدهام. وگرنه برای سال ۶۸ خوب بود. خب، شیراز بودیم. ناشر کم بود، نقاش این کاره سراغ نداشتم. با خرده چیزهایی که از نقاشی و طراحی میدانستم، شروع کردم به تصویرگری کتاب و آن را حاضر و آماده به ناشر دادم. حالا کاری نداریم که آن کتاب در پیچ و خم گرفتن مجوز از وزارت ارشاد آن زمان گم شد و من دوباره آن را نوشتم و این بار با کمک دوستی، نقاشی کردم و کار را به سرانجام رساندم. از آن به بعد اعتماد به نفس پیدا کردم و بیشتر وقت گذاشتم. دوستی برایم توضیح داد که ادبیات کودک و نوجوان یک قلمرو مستقل است که برای خودش شاعر دارد، قصهنویس دارد، منتقد و پژوهشگر دارد، مجله و فصلنامه تخصصی دارد و کلی چیز دیگر که من تا آن روز روحم از آن همه مایملک بیخبر بود. کمی پیش رفتم و مطالعه کردم. چشمم به کتابهای خوب افتاد؛ هم شعر، همه قصه نوشتم، شعرهایم چنگی به دل نمیزد. قصه بیشتر راضیام میکرد.
آن هم نه قصه کودک، بلکه قصه نوجوان، بیامان مینوشتم. پتانسیل آن سالهای پس از جنگ که فرصت نوشتن را از من گرفته بود، به صورت توده ابر عظیمی هستیاش را میبارید. قصه پشت قصه میآمد. اولین مجموعه قصهام «مار و پله» بود که در سال ۱۳۷۳ سروش آن را چاپ کرد و سال ۷۴ کتاب برگزیده مجله سروش نوجوان شد. باید داستان بلند را تجربه میکردم. «ماشو در مه» اولین تجربه بود؛ رمانی که حوادثش متعلق به تابستان سال ۵۷ آبادان بود. «ماشو در مه» حدیث کودکی فنا شده نسل من بود. این کتاب هم اقبال خوبی داشت؛ کتاب سال کانون در سال ۷۴ و کتاب تقدیری وزارت ارشاد در سال ۷۵ شد.
پس از آن دو، مجموعه قصه «سمفونی حمام» و «بزرگترین خط کش دنیا» و رمان «مهمان مهتاب» را نوشتم که حدیث مقاومت ۴۵ روزه خرمشهر و آبادان و شروع مهاجرت و آوارگی است. کتابهای «گاه روشن، گاه تاریک» و «انگشت مجسمه» دو داستان، بلند با مضمونهای متفاوت هستند. از کتاب «آهنگی برای چهارشنبهها» راضیام به دلیل زبان نو و شیوه روایت آن. این کتاب از مرحله نهایی دو داوری جشنواره کتاب کنار گذاشته شده؛ به دلیل کذایی بزرگسالانه بودن آن. من هنوز معتقدم این کار هم پاسخگوی بزرگهاست و هم نوجوانان و داوران و کارشناسان باید روی معیارهای خود تجدیدنظر کنند.
تجربه دیگرم در شیوه روایت نامهگونه، با کتاب «امیرکبیر فقط اسم یک خیابان نیست» ارائه شد. بعد به سراغ افسانه رفتم، با نگاهی که خاص خودم است و رمان «نمکی و مار عینکی» را نوشتم. کتاب «کلاغ کامپیوتر» هم با نگاه به نیاز روز بچهها نوشته شد ولی در زمان خودش به خوبی دیده نشد. بالاخره با توجه به جای خالی طنز، به سراغ این قالب رفتم و حرفهایی را گفتم که از نگاه بچهها خوب و جذاب بود. کتاب «روزنامه سقفی همشاگردی» که کشکولی است از شعر و تکههای کوتاه طنز که این هم روانه بازار کتاب شده است.
پس از آن کتابهایی که اندک اندک و با شناخت و تجربه بیشتر نوشته میشدند مرا به مسیری برد که از آن راضیام. البته رضایت نهایی قلهای است که هنوز به آن نرسیدهام اما ناامید هم نیستم. گمان کنم زیادی از خودم نوشتم.
جوایز و تقدیرنامه های فرهاد حسن زاده
سال ۱۳۷۴ برگزیده جشنواره کتاب سروش نوجوان برای کتاب «مار و پله»
سال ۱۳۷۴ برگزیده جشنواره کتاب سال کانون پرورش فکری برای کتاب «ماشو در مه»
سال ۱۳۷۵ تقدیری کتاب سال ایران برای کتاب «ماشو در مه»
سال ۱۳۷۹ برگزیده هفتمین جشنواره مطبوعات در بخش داستان کودک و نوجوان
سال ۱۳۷۹ برگزیده جشنواره بزرگ ادبیات کودکان و نوجوانان برای مجموعه کتابهای تالیفی از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۷
سال ۱۳۷۹ برگزیده جشنواره کتاب ادب پایداری برای کتاب «مهمان مهتاب»
سال ۱۳۸۰ برگزیده جشنواره یکی بود یکی نبود برای کتاب «لولوی زیبای قصهگو».
سال ۱۳۸۰ برگزیده جشنواره کتابهای آموزشی رشد برای کتاب «امیرکبیر»
سال ۱۳۸۰ برگزیده مجله سلامبچهها در بخش داستان نوجوان برای کتاب «عشق و آینه»
سال ۱۳۸۱ برگزیده مجله سلامبچهها در بخش داستانکودک برای کتاب «دولقمه چرب و نرم»
سال ۱۳۸۲ برگزیده دهمین جشنواره مطبوعات در بخش داستان کودک و نوجوان
سال ۱۳۸۳ برگزیده جشنواره ادب پایداری برای کتاب «حیاط خلوت»
سال ۱۳۸۳ برگزیده مجله سلام بچهها در بخش داستان کودک برای کتاب «همان لنگه کفش بنفش»
سال ۱۳۸۵ برگزیده مجله سلام بچهها در بخش کودک برای کتاب «آقا رنگی و گربه ناقلا»
سال ۱۳۸۵ برگزیده انتشارات علمی و فرهنگی برای کتاب «سنگهای آرزو»
سال ۱۳۸۶ تقدیری کتاب سال ایران در بخش کودک و نوجوان برای کتاب «آقا رنگی و گربه ناقلا»
سال ۱۳۸۶ برگزیده انجمن فرهنگی ناشران کتاب کودک برای کتاب «کنار دریاچه نیمکت هفتم»
سال ۱۳۸۶ برگزیده انجمن نویسندگان کودک و نوجوان برای داستان «دیو دیگ به سر»
سال ۱۳۸۷ تقدیری جایزه ادبی اصفهان برای کتاب «قصههای کوتی کوتی»
سال ۱۳۸۷ برگزیده جشنواره کتاب و رسانه برتر برای مقاله «غورهها تشنهاند»
سال ۱۳۸۸ برگزیده جشنواره سلام در بخش داستان کودک برای کتاب «قصههای کوتیکوتی»
سال ۱۳۸۸ تقدیری انجمن فرهنگی ناشران کتاب کودک برای کتاب «از صدای باران خوشم میآید»
سال ۱۳۸۸ برگزیده جشنواره مطبوعات کانون پرورش فکری برای یادداشت «خیس باران میشوم»
سال ۱۳۸۹ برگزیده انجمن نویسندگان کودک و نوجوان برای داستان کوتاه «جویدن دماغ آدم برفی»
سال ۱۳۸۹ تقدیری کتاب سال ایران برای کتاب «عقربهای کشتی بمبمک»
سال ۱۳۸۹ تقدیری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای کتاب «عقربهای کشتی بمبمک»
سال ۱۳۹۰ تقدیر شده برای فعالیتهای ادبی توسط «موسسه مهر طه»
سال ۱۳۹۱ برگزیدهی اول جایزهی مخاطبان نوجوان برای کتاب «هستی»
سال ۱۳۹۱ دریافت نشان «لاک پشت نقرهای» از اولین جشنواره لاکپشت پرنده برای کتاب «هستی»
سال ۱۳۹۱ دریافت لوح ویژه از شورای کتاب کودک برای کتاب «هستی»
سال ۱۳۹۲ تقدیری شانزدهمین جشنواره کتاب سال کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای کتاب «پیتیکو… پیتیکو…»
سال ۱۳۹۲ تقدیری سیزدهمین جشنواره کتاب سال شهید غنیپور برای کتاب «پیتیکو… پیتیکو…»
سال ۱۳۹۲برگزیدهی شانزدهمین جشنواره کتاب سال کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در بخش بازنویسی برای کتاب «سعدی»
نامزد جایزه کتاب سال ایران برای رمان هستی
نامزد جشنواره کتاب کانون برای رمان هستی
نامزد جایزه گلشیری برای کتاب حیاط خلوت
تقدیر شده جایزه مهرگان برای کتاب حیاط خلوت
نامزد جایزه قلم زرین برای کتاب حیاط خلوت
نامزد کتاب سال ایران برای کتاب حیاط خلوت
منبع : سایت فرهاد حسن زاده
خرید کتاب های فرهاد حسن زاده از دیجی کالا با تخفیف