menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

صفرنامه ناسر خصرو

طنز: صفرنامه ی ناسر خصرو

سید ابوالفضل طاهری :

بنده ابومعین ناسر بن خصرو بن حارث قبادیانی بلخی هستم. بچه های کوی و برزن مرا ناسر خصرو خطاب می کنند، البته در پاره ای از موارد دایی ناسور هم صدا می زنند. در یکی از روزهای کسالت بار پاییز، کنج خانه نشسته بودم که قصد سفرم عود کرد و لوزالمعده ی تعطیلات آخر هفته ام تیر کشید، در همین راستا عازم سفر شدم. در دست و بالم تاسی رویت شد که شکر خدا بنحو احسن از آن بهره بردم و مقصد سفر را بدان طریق مشخص نمودم. تاس را به هوا پرتاب نمودم که چند باری در هوا چرخید و پس از اصابت به زمین چند دفعه ای هم ملق خورد تا قرعه به نام زنجان افتاد. کوله بار سفر بستم و ساز عزیمت نواختم. در این اثنا حوصله ام سر رفت و اراده کردم تا گل یا پوچ بازی کنم، اما از بد حادثه همبازی پیدا نکردم و به اکراه ملزم شدم چیزی بنویسم. میان صفرنامه و رمان آب دوغ خیاری مردد بودم که دست در خورجین نهادم و سکه ای یافته و شیر یا خطی انداختم که از قضای روزگار صفرنامه به تورم خورد. صفرنامه ناسر خصروداشتم عین اولاد آدمیزاد راهم را پیش می گرفتم که در میانه ی راه به شاهراه مواصلاتی هرزویل در پیچ گیلان رسیدم و خرم را در اتوبان چهار بانده ی این دیار انداختم. در همین راستا چهار نعل پیش تاختم تا به ضلع جنوب شرقی این دهکده ی مخوف روانه شدم. تابلویی نوشته بود: “محل احداث اتوبان تهران-شمال درصد پسرفت 94 درصد”، در جنب آن هم تابلویی نصب شده بود: “در این محل پادگان افزوده خواهد شد. هرگونه کشیدن نقاشی و نوشتن صفرنامه نویسی و از این جور قرتی بازی ها در مکان اکیداً ممنوع است.” به راه خود ادامه دادم تا این مرکب دراز گوش را در جنب پمپ بنزین یورو چهار این ولایت پارک کرده و در کمپ تفریحی سیاحتی هرزویل اتراق نمودم. پای به مجتمع تجاری فرهنگی اش گذاشتم و در آنجا به هایپر مارکت، عذر می خواهم به بقالی هرزویل تشریف بردم. پیرمرد سپید مویی پشت دخل نشسته بود، بیزنس من کارکشته ای که تجّار به نام آن زمان در پیشگاهش تلمّذ می نمودند. گفتم: “عمو چه در چنته داری؟” صدایش را صاف کرد و فرمود: “همه چی داريم.” تأمل کوتاهی کردم و گفتم: “کاپوچینوی ایتالیایی با شکر اضافی.” در چشمانم نگریست، گویی رازی را در دل نهفته دارد. فرمود: “تمام کرده ایم.” قهوه ی بدون شکر سائوپائولو را طلب کردم، به سر و ریختم خیره شد و گفت: “پیش پایتان به اتمام رسيد.” گفتم: “چای سریلانکا با نقل فیلیپین.” دیدم نگاهش به سمت چپ متمایل شد و گفت: “نداریم.” سری به نشانه ی تعجب جنباندم و گفتم: “فالوده شيرازی” فرمود: “سفارش داده ایم در وضعیت کامينگ سون بسر می برد.” گفتم: “هل نبات با زیره ی کرمان” متذکر شد: “به علت عدم استقبال از آپشن ها حذف شده است.” گفتم: “چای لاهیجان با قند سیاهکل لطف کنید.

” گفت: “روابط تجاری ما به علت پاره ای از مسائل به تیرگی گرویده و از آن منطقه تبادلات تجاری نداریم.” گفتم: “پس چرا می گویید همه چی داریم؟” همین که این جمله را به زبان آوردم، لب از لب نگشود و سکوت را در دستور کار خود مقرر فرمود. لیکن پر واضح بود که در دلش لطف بی دریغ خویش را نثار ما می کند و ما را مورد عنایت قرار می دهد. داشت با نگاه عاقل اندر سفیه مهمانم می کرد که گفتم: “عمو به انتخاب خودت همون همیشگی رو لطف کن.” لبخندی به لب زد و فرمود: “هویج بستنی یکی ته انبار مونده، بستنی اش تولید خودمونه و هويجش هم از مراتع و مزارع منجیل کشت شده” گفتم: باری تعالی خیر و برکت را از سر و کولت جاری سازد، همان را بیاور تا تلف نشده ایم. نگاهی به درختان سر به فلک کشیده ی اطراف انداختم و دوباره پرسیدم: “حاجی اینجا محل گردشگری مناسبی سراغ دارید؟” با اعتماد به طاق هر چه تمام فرمود: “اینجا همه چی دارد.” به محض اینکه این همه چی را گفت تن و بدنم لرزید و رعشه بر سرانگشتانم مهمان شد. عاجزانه متذکر شدم که قلبم ضعیف است و طاقت شنیدن این همه ظرفیت گردشگری را یکجا ندارد از همین رو گفتم: “چنانچه زحمتی نیست نشانی همان همیشگی را مرحمت بفرمایید.” پرسان پرسان به نشانی مورد نظر رسیدم که در جوار آن مکان باد تندی در گرفت و نیمی از چند عدد شوید روی کله ام را باد با خود برد و مابقی گیسوانم را رو به تعالی و منشوری نمود. جانم برایتان نطق کند و سرتان را درد آورد که غول مرحله ی آخر درختان آنجا کمین کرده بود و من از همه جا بی خبر با درخت غول پیکری مواجه شدم که زبان از وصف آن عاجز است و بیان در پیشگاهش لنگ می اندازد. در همان حال ضمن دچار شدن به آرتروز گردن به سبب دیدن قد رعنایش، تتمه ی کرک و پرم هم به موجب ابهت خدشه ناپذیرش ریخت تا هر چه زودتر دمم را روی کوله پشتی ام نهاده و راهم را کج کنم و مسیر آمده را بازگردم. چیزی نمانده بود در این دیار سکته ی نهایی را زده و گیم اوور شوم، که در آن حوالی جوانکی را دیدم پرسه زنان راه می رفت، دست به دامانش شدم و راه خروج را از ایشان مسئلت نمودم. بلافاصله کاغذ و قلمم را در رودخانه پرتاب نمودم، صفرنامه بر فرق سرم فرود آید، هر چه با خود کلنجار می روم می بینم این سوسول بازی ها با وجنات ما سنخیت ندارد. در همین رابطه برای اوقات فراغت سفر چند عدد سنگ از کنار رودخانه برداشتم در مسیر یه قل دو قل بازی کنم تا باشد که پشت دستم را داغ نهاده و این چنین مارکوپولو بازی در نیاورم.

منبع: روزنامه ابتکار

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر