من با دوربین میدیدیم. گشت ارتش آمد یک دوری زد و رفت اما گشت محیطبانی چند دقیقهای ماند و دوربین انداخت. به سمت ما هم گرفت. سرمان را دزدیدیم. علی با چشم نگاه میکرد. مثل پلنگ. پلک نمیزد. گرا میداد به من و من دوربین میانداختم. گفت: سنگ سفید را دیدی؟ گفتم: دیدم. گفت: بلوط سمت راست را دیدی؟ گفتم: دیدم. گفت: از سر بلندترین شاخ بلوط برو به سمت راست. رفتم. گفت: بُزرو را میبینی؟ گفتم: این بُزرو است؟ این صخره است علی میافتیم پایین. گفت: بُزرو را که برویم بالا دویست متر صافی دارد. بعد سرازیر میشود توی غار. دوربین را گذاشتم و گفتم: بیخیالش شو. مسیر را باید صخرهنوری کنیم که جلوی چشم این گشتیها نمیشود. همان طور که زل زده بود به کوه گفت: شبانه میرویم. گفتم: زده به سرت. گفت: کل را ببین. دوربین انداختم. گفت: صدمتر سمت چپ پایین بلوط. ندیدم. گفت: میرود توی غار آب میخورد. برگردد ریشش خیس است. کل رفت توی غار. ندیدم. بیرون که آمد دیدمش، ریشش اما خیس نبود. طوری که من دیدم خیس نبود.
شش ماه تمام از همان محل، ورودی غار را زیر نظر داشتیم. علی البته میگفت غار است. من میگفتم شاید یک چیزی مثل حوض موسی است که آب تویش جمع میشود. علی اما زیر بار نمیرفت. میگفت: این ورودی همان غاری است که میگویند طولانیترین غار دنیاست. گفتم: مردم حرف زیاد میزنند. گفت: کَلماکَره مگر نبود؟ گفتم: آن فرق داشت. علی اما قبول نمیکرد. اصلا ویرش گرفته بود به قول خودش از بُزرو بالا برود و آن پشت را ببیند. میگفت: شب میزنیم به کوه. تا صبح پای درخت میمانیم. صبح زود از بُزرو بالا میرویم. همین که بالا رفتیم همه چیز تمام است. از آن بالا روی ما دید ندارند. راحت کارمان را میکنیم. میگفتم: دقیقا چه کار؟ میگفت: چه میدانم. تا غار را نبینم نمیدانم. باید ببینیم طلا و اشرفی دارد یا نه. شاید هم استخوان باشد. آن پایین توی کَلدَر آثار پارینهسنگی پیدا کردهاند. تبر انسان نئاندرتال. به هر حال هر چه بود جمع میکنیم.
عاقبت یک شب زدیم به دل کوه. سه صبح رسیدیم پای درخت. استتار کردیم و منتظر ماندیم. علی تا طلوع از تاج پادشاهان کاسی گفت و نقابهای طلا و جامهای نقره. میگفت اگر چیز بهدردبهخوری پیدا کردیم یکی را برمیداریم و بقیه را میگذاریم سر جایش بماند. بعد به گشتیها خبر میدهیم. آنها هم نمیدانند چه چیز اینجا بوده است. ها؟ هم وضع ما از این رو به آن رو میشود هم یک میراث ملی کشف میشود. ها؟ علی تا صبح دودل و مردد درباره آرزوهایش حرف زد. خانه ساخت. زن گرفت. ماشین خرید. سفر رفت.
ساعت هشت صبح گشتیها طبق معمول آمدند و بعد از چند دقیقه رفتند. آماده شدیم برای بالا رفتن. من اول رفتم و علی پشت سرم. آرام بالا رفتیم. یک ساعت طول کشید تا به بالای صخره رسیدیم. چشمانم سیاهی میرفت. دستوپایمان شل شده بود. صخره که تمام شد نتوانستیم بلند شویم. طاقباز ماندیم و نفس تازه کردیم. نای تکان خوردن نداشتیم. بعد بلند شدیم و به سمت کوه برگشتیم. علی راست میگفت. بالای صخره پهنه وسیعی بود. سبز و صاف. از غار اما خبری نبود. به جای غار درست وسط آن پهنه، حوضی سیمانی قرار داشت. حوضی بزرگ که آب باران در آن جمع شده بود. کنار حوض پر بود از تیغ خارپشت و رد کَل و پلنگ و گرگ و چند جانور دیگر. علی راست میگفت که ریش کل تر بود. من هم راست میگفتم که شاید شبیه حوض موسی باشد.
رفتیم و نشستیم لب صخره. رو به شهر. پاهایمان را از صخره آویزان کردیم. مثل دوران کودکی که میرفتیم بالای مُدبه و همین طور مینشستیم. مدتی گذشت. نگاهی به علی کردم. چشمانش را دیدم که زل زده است به دور. آرام دستم را بردم طرف کوله و دوربین را بیرون آوردم. علی گفت: شکاف آن پایین را ببین. سایه ابر کجا افتاده. دوربین انداختم. گفت: خرچنگ را میبینی؟ از توی شکاف بیرون آمد. دیدی؟ ندیدم. گفت: خرچنگ توی آن شکاف چه میکند؟ گفتم: علی شروع نکن شاید… گفت: حرف بزنی پرتت میکنم پایین. بلند شو برویم. دوباره دوربین انداختم لعنتی راست میگفت. خرچنگ بود. خرچنگ واقعی. از میان شکاف.