من، خسته از بازیچه ی روزگار، سرم زیر چوبه ی دار، آسمان دلم تیره و تار.
اما تو! فصل دلت بهار، فکر و ذکرت در پی قرار، من پیش تو نیستم انگار نه انگار.
من، بازنده ی این قمار، غمگین از این رفتار، بی کس و تنها بی یار و غمخوار.
اما تو! پیروز این پیکار، خیانت هایت شده طومار، یادت خاطرم را می دهد آزار.
برایت چه کم گذاشتم؟! بساز، با آن همه جهاز، از خوبی چه بود که از تو دریغ کردم؟! اهل زندگی، در روزهای خوشی و درماندگی، تو را به خدا سپردم! با مِهری که به دلم نشست، دلی که از عشقت به زمین گرم نشست. با مهریه ای که بخشیدم، بخشیدم چون از عواقبش ترسیدم، گفتم: مهرم حلال و جانم آزاد، عمرم تمام شد و تو شدی داماد.
هنوز مُهر عقدمان خشک نشده، سال جدید دیگر چه صیغه ای است؟! هنوز نیامده رفتنی شدم، این دیگر چه بدرقه ای است؟! هنوز خاطره ات از یادم نرفته، این دیگر چه حقه ای است؟! قبول، تو این بازی را بردی! سخت بود، اما تو برایم مُردی!
شنیده ام شلوارت دو تا شده، از همان موقع که مغازه به مغازه دنبال لباس نو بودی فهمیدم و به روی خودم نیاوردم. شنیده ام کت دامادی هم خریده ای، مرا هم اینگونه خام کردی و آن قبلی را هم اینگونه دق دادی.
شنیده ام همه ی فامیل را دعوت کرده ای، با کلی میوه و آجیل و شیرینی، لابد چای هم می آوری. آخرین حرف تو این بود: یادم تو را فراموش، تویی که فوت کردی شمع دلم را تا اینگونه شود خاموش، تویی که از من گرفتنی حواس و هوش، تویی که چوب حراج زدی و مرا گذاشتی برای فروش، من آواره ی خانه به دوش، منی که از غمت شده ام سیاه پوش، مبارک است بلایی که بر سرم آورده ای، هوویی که برایم آورده ای، سالی که به عقدت در آورده ای.
امضاء سال یکهزار و سیصد و نود و چهار
منبع: روزنامه بشارت نو