menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

حواس پرتی در نماز

طنز : حواس پرتی در نماز

مریم ابراهیمی شهرآباد :
با شنیدنِ الله اکبر ، رساتر از دفعه قبل می گویم: « استاد دیگه وقت نماز شد، واقعا خسته نباشین.» لبخندی می زند و می گوید:« خب پس دیگه کلاس رو تموم کنیم ظاهراً خانم عارف هم خسته شدن.» همه بچه ها سرشان را به طرف من می چرخاندند و با لبخندی تاییدم می کنند… .
دستم را روی صورتم می کشم هنوز آثار کرم صبح رویش هست، از وضو گرفتن منصرف می شوم، مردد ایستادم، تلاش می کنم یادم بیاید وضو دارم؟ احساس می کنم بعد از مسواک زدن وضو هم گرفتم. به سمت مسجد دانشگاه راه می افتم. لعیا را می بینم کنار جا مُهریِ چسبیده به دیوار ایستاده و مشغول انتخاب مُهر است. لبخندی می زند و می گوید:« سلام» جوابش را می دهم.
همانجا، انتهای مسجد مُهر نصفه شده ام را زمین می گذارم و لعیا را که میخواهد به صف جماعت بپیوندد، به سمت خودم می کشم و می گویم:« کجا؟ حوصله داری وایستی پشت سر این امام جماعت نماز بخونی؟ دو ساعت طولش میده. فُرادی می خونیم، مهم نماز اول وقته!» چادرش را که در اثر کشیدن من روی شانه اش افتاده سرش می کند و جواب می دهد:« آخه، جماعت! ثوابش هفتاد برابره» می گویم:« من با یک رکعت جماعت، یه شبانه روز نماز قضامو می خونم.»دستم را می گیرد و می گوید:« حالا یه امروزو بخاطر من بیا.» برخلاف میلم قبول می کنم.
لعیا قامت می بندد، اما من نه، منتظر می مانم تا امام جماعت حمد و سوره اش را بخواند، همین که خواست از رکوع بلند شود، اقتدا کنم. ذهنم خیلی شلوغ است انگار هیچ جای خالی برای حرف زدن با خدا ندارد، صبح از بانک زنگ زدند و گوشزد کردند تا آخر هفته اگر قسط های عقب افتاده را پرداخت نکنید با ضامن تماس می گیرند. ضامن دوست محمد است. دلش نمی خواهد او متوجه بشود قسط هایمان عقب افتاده.
صف جلویی از رکوع بلند می شود، به خودم می آیم، از نماز جماعت جا مانده ام، احکامش را بلد نیستم چطور می شود از رکعت دوم نماز را به جماعت خواند، ناچار خودم می خوانم: الله اکبر، الحمد الله رب العالمین….لعیا سرش را از سجده برمیدارد، مهر به پیشانی اش چسبیده، کَنده می شود غلت زنان به پایم می خورد، می ایستد.

حواس پرتی در نماز

ایاک نعبد و ایاک نستعین، سعی می کنم به معنای عبارتهایی را که می گویم فکر کنم:اهدنا الصراط المستقیم: خدایا ما را به راه راست هدایت کن، دوری راه دانشگاه تا خانه تمام ذهنم را پُر می کند. نه پول تاکسی سوار شدن را دارم نه حوصله شلوغی اتوبوس. مطمئن هستم اگر به محمد زنگ بزنم دنبالم بیاید، می گوید:« الان دارم مسافرکشی می کنم، بعدشم سریع باید برم دانشگاه.»”خ” را به زبان آوردم یادم می افتد نباید در نماز با خدا فارسی صحبت کرد، بقیه را در nلم می گویم:« دایا! چی می شد خونه ما چسبیده به دیوار دانشگاه بود؟»
“والضالین” را نگفته می خواهم به رکوع بروم، راست می ایستمو ادامه می دهم:قل هو الله ….
لم یلد و لم یولد… یاد ناهار صدای قار و قور شکمم را در آورده، انگار بی تاب شدنش از گرسنگی را با صدای بلند سرم داد می کشد. فضای یخچال را در ذهنم تصور می کنم، از دیشب و پریشب و شب های قبل هیچ غذا و خوردنی ایی نمانده است بتوانم وعده اش را به دلم بدهم. و لم یکن له کفوا احد… دستهایم را روی کاسه زانوهایم می گذارم و همراه با خمیازه ای، ذکر رکوع را می گویم.
سبحان ربی الاعلی و بحمده را نیمی در خواب و نیمی در بیداری می گویم. صدای گریه امیر علی در گوشم موج زند، یادم می افتد بچه ای هم دارم و باید زود بروم و از همسایه تحویل بگیرم.
الحمد لله رب العالمین… خودم را می بینم در گوشه حمام کز کرده ام و لباسهای کثیف امیر علی را چنگ می زنم. کشوی خالی کمدش در جلوی چشمانم نقش می بندد، صبح عوضش می کردم آخرین پوشکش را استفاده کردم و باید دوباره کلی پول را بابت پوشک بدهم.
چشمانم سنگین می شود، احساس می کنم خدا را بیش از چهار بار به خاطر بلندمرتبه بودنش ستوده ام، نمی دانم به نمازم خدشه ای وارد شده است یا نه؟
صدای موبایلی را می شنونم، آهنگش قشنگ است، خوشحال می شوم صاحبش نماز می خواند، سعی می کنم یادم بیاید آخرین بار کجا گوش داده ام، روز عروسی خواهر محمد بود، چهرۀ پُر افاده اش در جلوی چشمانم نقش می بندد، گُر می گیرم، کلاس گذاشتن هایش حالم را خراب می کند. صدای نازک لوسش که سعی می کند کلمات را بکشد در گوشم می پیچد:« این جنس مارکههههههه مادر پارسااااااا هدیه تولد از کیش برام خریدهههههه».
رکعت چندم هستم؟ لعیا همزمان با صف جماعت از سجده بلند می شود، سعی می کنم یادم بیاید قبل از رکوع حمد و سوره خوانده ام یا تسبیحات اربعه؟ چیزی خاطرم نمی رسد، برمی گردم به شروع نمازم، موضوع رکعت اول دوری راه بود، رکعت دوم لباسهای نشسته امیرعلی و رکعت سوم تنها خواهر مغرور محمد. باید رکعت چهارم را شروع کنم.
شک می کنم چند سجده رفته ام، بنا را بر دو می گذارم. لعیا به همراه جماعت سلام نمازش را می دهد، نگاهم به چادرش خیره می ماند، چادر عربی را دوست دارم، به محمد گفته ام ولی هر بار می گوید:« تو رو قرآن فهمیه فعلا مانتویی باش تا من یکم وضع مالیم خوب بشه…» صورت گرد و سفید لعیا با چادر عربی زیباست. نمازش تمام شده زیر لب ذکر می گوید.
ایستاده ام، باید رکعت چهارم باشم؟ واقعا؟ یادم نمی آید قنوت گفته باشم، رکعت سوم هستم؟ ولی من که قنوت نگفتم…. صدای همان موبایل را باز می شنوم، خواهر محمد بار دیگر جلوی چشمانم می آید، هفته پیش ناهار خانه مادرش بودیم، همه ظرفها را جمع کرد توی سینگ و به بهانه جواب دادن به موبایلش رفت و من همه را شستم. سرم را از روی مهر برمی دارم، صف جماعت در حال آماده شدن برای نماز دوم است، ایستاده ام! باید بنشینم:« خدایا ما رو به راه راست هدایت کن» به خودم نهیب می زنم:«حیف نون! این ترجمه سوره حمده! تو الان، تو تشهدی، آره راست می گی ! معنی “السلام علیکم و رحمت الله و برکاته چی بود”؟ آخ جون نمازم تموم شد…».

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر