menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

شعر طنز درد دل جوان مجرد

طنز : از قماش خرس بودن یا به جرگه اموات پیوستن

سید ابوالفضل طاهری :
تا همین دیروز خرس قطبی نام داشتم که لنگ ظهر، عذر خواب را می خواهد و سلامی به بیـداری عرض می کند. که تا پاسی از شب به شغل شریف الاف بودن و به بطالت سپری کردن ایام زندگی می پردازد. اما امروز توفیقی حاصل گشته تا قاطی مرغ ها و دانه خور مرغداری تاهل شوم.
به همین راحتی، مثل نوشیدن جرعه ای آب، مثل قدم نهادن به دیار خواب، مثل یک توهم یا چیزی حوالی سراب، تا همین چند وقت پیش موجودی فاقد مصرف، بی رمق و بدون اراده تشریف داشتم. که عین یک چهار پا کوفت می کند و یک نان به خانه نمی آورد. نظیر یک خرس می خوابد و برای یک لحظه زیر بار مسئولیت نمی رود. مثل شتر نشخوار می کند و یک آب دست خانواده اش نمی دهد. بطوری که واژه ی وزین یه لاقبا از مدت ها قبل برای اینجانب تهیه و تدارک دیده شده بود. تا همه ی آنچه پیشتر ذکر شد، بدون سوزاندن کالری اضافه بطور خلاصه و مفید در این واژه ی پر طمطراق جای گیرد و وظیفه ی خطیر انتقال کمالات وصف ناپذیر بنده را بر دوش کشد. بطوری که هر از چند گاهی فرصتی پیدا کنم در پیشگاه این واژه ی پر مغز سر تعظیم فرود می آورم و اظهار ارادت کرده و خسته نباشی دلاور و به تبع آن خدا قوت پهلوان می گوییم.

ازدواج تورم

اصولاً مجرد که باشی برکت از منزل و کاشانه ات، از لانه و آشیانه ات، از اقامتکده و خانه ات زایل می شود حالا می خواهی به دیار باور گام بردار یا آنرا به حساب مــابقی خرافات بگذار، تفاوت چندانی ندارد. همواره کاسه ای زیر نیمه کاسه بوده است. که بی برو برگشت همه و همه از تجرد بنده نشات می گیرد. پیوسته نفس نامیمون و نا مبارکی از دهان ما خارج شده است که فضای خانه را به گند می کشاند. بطور مداوم اتفاقاتی پشت پرده رخ داده است. که در وهله ی اول برای باعث و بانی و متهم ردیف اولش سراغی از من می گیرند.

تا دیروز این قصه ی عریض و طویل مادامی که خواستگاری نرفته بودیم، مستدام بود و خم به ابرو نمی آورد. از آن لحظه به بعد دوزاری مان افتاد که بهترین پسر دنیا، ایضاً بهترین برادر جهان و با حفظ سمت بهترین داماد موجود در هستی هستم. اصطلاح نه چندان زیبنده ی دراز بی قواره حربه ی استراتژیک خانواده بود تا یابو بر ندارم و تک چرخ نزنم وگرنه قد رعنای من اصل مطلب و نقل آن مجلس بود. عبارات چلغوز و یالقوز و چنین تعابیری تنها با هدف کوتاه کردن دست اجانب و برچیدن دسیسه های برخاسته از افکار شومشان بود. این در صورتی است که پر واضح است رخ مهتابی من پنجه ی آفتـــاب را می ماند و شخصیت از سر و رویم می بارد. مرا می گویی؟ بهت مهمان ناخوانده ی آن لحظاتم بود.
پشت بندش تحیّر دست خانم و بچه ها را گرفته و قدم روی تخم چشم ما گذاشته بود. تعجب راهش را کج کرده و نشانی ما را از این و آن گرفته بود. هاج و واج مانده بودم کدام را به دیار باور راه دهم و کدامیک را با تیپا از پیرامونش خارج سازم. آغاز سلسله اتفاقات دوگانه ای بود که یکی نوه می خواهد ترجیحا دو قلو یا لااقل یک عدد شبیه هلو، آن یکی توله نمی خواهد و دهانش بو می دهد آنهم بوی شیر و شیر کاکائو. نفهمیدم از عواقب چشم زخم بود؟ یا از تبعات ندانم کاری؟ که ابهت خرسی با اصالت که به خواب زمستانی می رود و از میان می رود و آخر عمری کارش به مرغ و خروس کشیده می شود.

خودم با گوشهای خودم شنیدم مادرم می گفت بچه ی عزیز تر از جانم برای مادر زنش عین خر کار می کند حالا کار کردن که عار نیست اما خر بودن کمی تا قسمتی کسر شان است. لااقل عین اسب می گفت دلمان را به نجابتش خوش می داشتیم. این همه خوبی کن آخرش کارمان به اسب و الاغ می کشد. همین چند وقت پیش بود داشتیم عکس یادگاری می گرفتیم که خواهرم دستم را گرفت بنحوی که گویی با هنرپیشه ی پرآوازه ی سینما سلفی می اندازد و از آنسو خانم و تاج سر این روزهای ما حکم فرمودند که “خواهرش میخوای باشی باش شوهر خودمه، تا چشمتو در نیاوردم دستشو ول کن”.

زن و مرد دعوا

خواهر سابقاً دل رحم و اخیراً دلسوز ما نه گذاشت و نه برداشت، صاف زد تو برجکش و گفت: “هوا دو نفره اس بزن بقل بزار پیاده راه بریم” در این حال که مجادله سختی در گرفت. به دو چیز فکر می کردم، در منزل اول ناخودآگاه اندیشه ام به حوالی فیلم تروی رفت. که سر یک نفر خون به پا شد و جنگ به راه افتاد. الان با آن شخصِ از همه جا بی خبر خیلی احساس نزدیکی می کنم. فکرم در مقصد بعدی به عمق قند و نباتی که میل فرمودم و حال گریبانم را گرفته رسیده است. می خواهم طناب فکرم را به دار و درختی از همین دیار ببندم تا ببینم چه نوع خاکی را برگزینم به جهت ریختن بر سر کچلم که نه سیخ بسوزد نه کباب، یکی می گوید بیست و اندی سال مادرش بودم و با گریه اش از خواب بدر شده ام و با غصه اش موی سیاهم را سفید کردم. وی افزود، تا گوساله ای که از قرار معلوم من باشم، گاو شود. دل مادرش ذره ذره آب شود.

از سویی دیگر همسرم سرش را گرفت بالا و با جسارت تمام گفت: “علف باید به دهن بز شیرین بیاد که اومده و این گاو شما الان نیمه ی گمشده ی زندگی من هست و اونو با کسی تقسیم نمی کنم” لازم به توضیح نیست، چون کاملاً واضح و مبرهن است که بز مورد نظر چه کسی تشریف دارد. از همین رو کلام را کوتاه می نمایم. خرس، مرغ، بز، خر، اسب، شتر و در صدر این اسامی گاو!!! همه و همه القاب منسوبِ منِ مفلوک می باشد. با تشکر فراوان از اهل خانه به جهت لطف بی دریغ شان که به این بنده ی کمترین گسیل می دارند و چیزی از قلم نمی اندازند. البته گمان کنم شتر مرغ آفریقایی را از یاد برده اند که اگر آنهم به فهرست فوق الذکر افزوده می شد. می توانستم یک باغ وحش سیار دایر کنم.
آمدم آستینم را بالا بزنم، اما به قول گفتنی سه شد. در همین راستا از میان پیوستن به جرگه ی مرغان و یا حفظ و حراست از عنوان خرس، ترجیحم گزینه ی دوم بود اما کار از کار گذشته و کشتی ما به گل نشسته و راه بازگشت بر من مسدود گشته است. از همین رو از شما عاجزانه طلب می کنم. تا در این لحظه ی ملکوتی دستان خود را به سوی آسمان گرفته و از خداوند منان برای اینجانب صبر جمیل مسئلت کنید. باشد تا بتوان این دوگانگی تحمل ناپذیر را هضم کرد، آمین.
منبع : روزنامه ابتکار

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر