شعر طنزی از دکتر عباس احمدی در کتاب مخزن الاشرار :
وصلت ما از ازل یک وصلت ناجور بود
من که خود راضی به این وصلت نبودم، زور بود
درس و دانشگاه بالکل بیبخارم کرده بود
بس که بودم سر بزیر و در غذا کافور بود
بر تن من رخت دامادی پدر با زور کرد
گفت باید زن بگیری تو وَ این دستور بود
چند باری خواستگاری رفته بودم، بد نبود
میوه میخوردیم و کلاً سور و ساتم جور بود
این یکی گیسو کمند و آن یکی بینی بلند
این یکی چشم آبی و آن دیگری موبور بود
خانواده گرچه یک اصل مهم در زندگی است
انتخاب اول باباش مردهشور بود
کِیس خوبی بود شخصاً، صورتاً، فهماً، فقط
هشتصد تا سکه مهر خانم مزبور بود
با خودم گفتم که کی داده… گرفته، بیخیال
حیف از شانس بدم دامادشان مامور بود!
این غزل را داخل زندان سرودم یک نفس
شاهدم ناصر سه کلّه با کَرم وافور بود…
گرچه زن کلاً وجودش مایه درد و بلاست
میگرفتم یک زن دیگر اگر مقدور بود