*طنز تلخ «درد پیری»!
نمی پرسد کسی حالم ازیرا
شدم پیری «عبوسا قمطریرا»
به نقصان چون سلامت، بردباری
فزون کج خلقی و ناسازگاری
به هر صبحی که بر می خیزم از خواب
یکی درد جدیدم در تب و تاب
تن درمانده ام را می گدازد
به شلاق عذابم می نوازد
به دستم رعشه، پا چون خیک پر باد
فروغ نرگسانم رفته بر باد
زبانم در دهان چون قطعه چوبی
بزاقم سرب در حال رسوبی
به لرزش گونه با سیب زنخدان
سرم عاری ز مو، پوسیده دندان
دلم در سینه بی تاب است و خسته
چو اسبی در تکاپو، پا شکسته
به دیدار ترحّم عام و خاصش
نباشد چاره جز تیر خلاصش
نه دیگر شور بر نایی، نه احساس
روان در کالبد چون ساس در طاس
مزاج آشفته از بی اعتدالی
دو ساق استوار پا، هلالی
لب بالا نگه بر عرش کرده
لب پایین زمین را فرش کرده
ز کار افتاده اعضای رئیسه
هراسان ماستها را کرده کیسه
امان از دست این قلب شرآیین
که کرده منجمد، خون در شرایین!
سبک سازی که می برد از سرم هوش
شده ناساز سنگین پرده ی گوش
از اندوه نداری رنجه بسیار
به «بحران میانسالی» گرفتار
حواسم پرت و عقلم در زوال است
خدایا این چه وضع و این چه حال است؟
به رخسارم نشسته گرد پیری
فغان و صد فغان از درد پیری
که از آغاز پایانش به مرگ است
یکی درد است و درمانش به مرگ است!
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی