حمید آرش آزاد
باز هوش و خرد خویش به سویی زدهایم
آنچنان منگ، که انگار سبویی زدهایم
عید میآید و ما با هدف شیک شدن
بر تن خشتک خود باز رفویی زدهایم
شد نشیمنگه ما باز شبیه عینک
چون به شلوار، رفوی دوقلویی زدهایم
شعر ما تا که شود یک غزل عرفانی
توی هر مصرع آن هایی و هویی زدهایم
باز با حفظ شئونات و اصول و اخلاق
چنگ بر سلسلهی سلسله مویی زدهایم
تا که در مصرف همسر نکنیم اسرافی
حرف از آمدن تازه هوویی زدهایم
گرچه خود جوجهی اردک نه، کلاغ زشتیم
زنگ بر خانهی طاووسی و قویی زدهایم
ما که عمری به جهان «برگ چغندر» بودیم
لیک یک بار فقط لب به لبویی زدهایم
اژه و آدریاتیک، سهم بزرگان شده است
من و تو، شیرجه در داخل جویی زدهایم
نه کشیدیم به پوست آناناسی دستی
و نه یک بار خیاری به هلویی زدهایم
هندل شعرک ما قافیهی سرخی بود
ور نه، ما کی دمی از رنگی و رویی زدهایم؟
بیخ ریش خودشان نفت بزرگان، «آرش»!
شاد ماییم که از طنز سبویی زدهایم