menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

داستانک طنز: گزارش یک قتل در محفل ادبی انجمن م.د

(این داستانک در حال حاضر و با کسب اجازه از بزرگان مجلس واقعی بوده و در صورت بروز هرگونه مشکل شتر دیدید خوشا به حالتان ما که چیزی ندیدیم).

۱۳۹۴۰۸۱۶۰۰۰۶۴۶_PhotoJ

سید ابوالفضل طاهری:

سه دقیقه ای می شد که ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود و سرانجام چشم ما به جمال پلاک ۱۰۸ روشن شد. در طول مسیر سه بار آدرس پرسیدم و هر سه بار هم با کلیشه ی “مستقیم مری انتها سمت راست” مواجه شدم. انگشت به دهان مانده ام چنانچه دو واژه ی پر طمطراق مستقیم و راست را از دایره ی واژگان این جماعت بر می داشتیم چگونه می خواستند نشانی این محل را بدهند، یعنی روی جی پی اس را سفید کرده بودند. اول سر و گوشی آب دادم، پرنده پر نمی زد. بعد زنگ اول را زدم، خبری نشد. انگشت سبابه ام را روی زنگ دوم قرار دادم، آب از آب تکان نخورد. بسیار محترمانه در زدم، اتفاقی نیفتاد. دو دستی در زدم انگار در باز شدنی نبود، کم کم افسار اعصابم از دستم خارج شد. چیزی نمانده بود با لگد در را باز کنم و وارد این ساختمان شوم که موبایلم به صدا درآمد. کسی نبود جز س.و.ح که پس از خوشامدگویی توصیه کرد چند دقیقه ای آن اطراف بچرخم تا زمان بگذرد.

به سمت پارک روبروی ساختمان ۱۰۸ روانه شدم و روی نیمکتی در حوالی محل مورد نظر و در جوار دوستان فرهیخته اراذل اوباش نشستم تا به شغل شریف علافی مبادرت بورزم تا در این خراب شده باز شود. حال که من بی وقفه منتظر سپری شدن وقت هستم در این گیر و دار یکی از فضانوردان کار کشته ی پارک مرا با پسر عمه ی یوری گاگارین اشتباه گرفته می خواهد مرا راهی مریخ کند از من انکار و از ایشان اصرار، آخرش هم نفهمیدم جنسش روی دستش باد کرده بود یا استعداد فصانوردی در من دیده بود و می خواست تجربیات خویش را در طبق اخلاص نهاده و پیشکش کند. دیدم فضانورد شایسته و دل پاکی است رویش را زمین نزدم و سر اخر از خر شیطان فرود آمدم و پنج تومن کف دستش نهادم تا برود رد کارش، که جلو آمد و زیر گوشم گفت: ” گذاشتم پشت سرت سه و نیم پا (به گمانم منظورش همان قدم بود که از فرط با کلاسی ذکر این کلمه در قاموسش نمی گنجید) به سمت راست درخت زیر سنگ، برو بردار) من که پاک گیج شده بودم، اصلا نفهمیدم چه می گوید، اما محض کنجکاوی خودم را به درخت رساندم و سه و نیم قدم از درخت فاصله گرفتم، سنگ را کنار زدم چیزی شبیه قره قروت بود تازه و بسته بندی شده، باز کردم نصفش را خوردم طعمش بد نبود. برگشتم و تا فرا رسیدن موعد مقرر روی نیمکت نشستم.

به ساعتم خیره شدم پنج شش دقیقه ای به چهار و نیم مانده بود که دوستان اراذل و اوباش را به خداوند متعال سپردم و به سمت ساختمان ۱۰۸ حرکت کردم. چند قدمی بیشتر نرفته بودم که ماشین دراز شاسی پیش پایم متوقف شد و پرسید: “ببخشید لس آنجلس محله از کدوم طرفه؟” ابتدا شیشه ی دودی ماشینش را که نیمه باز بود پایین داد و سپس عینک دودی اش را برداشت تا قیافه ی مرا با وضوح بهتری ببیند. گفتم یحتمل یکی از طرفداران و ارادتمندان و سینه چاکان ماست که بجا آورده و التماس دعا دارد یا اینکه خودکاری، روان نویسی، ماژیکی چیزی به من خواهد داد تا روی ماشینش یادگاری بنویسم و به همین سبب ارزش دراز شاسی اش دوچندان شود. همانطور که چشم از من برنمی داشت گفت: “قیافه تون خیلی برام آشناست” رشته ی کلامش را بریدم و افزودم: “شما لطف دارین البته نویسنده جماعت همواره جز قشر فراموش شده محسوب میشه اما ما هر چی داریم از لطف شما مردمه” داشتم به سخنان گهربارم ادامه می دادم که گفت آنچه نباید می گفت: “آخ یادم اومد تو حامد پلنگ نیستی؟ تو سرباری لب مرز بودیم” با برافروختگی هر چه بیشتر گفتم “نه اشتباه گرفتی عمو” بلافاصله پاسخ داد: شرمنده داداش پس اشتباه گرفتم، فقط از کدوم طرف باید برم؟” از آنجایی که نیش تا بناگوش باز شده ام با بهت و حیرت همراه شده بود، با این ادرسم تمام دلخوری ام را سرش خالی کردم و گفتم: ” مستقیم مری انتها دست راست” تا باشد که سر از بوسنی آباد هرزگووین درآورد و درس عبرتی برای دیگران باشد.

به راه خود ادامه دادم در این گیرودار سرم به شدت گیج می رفت، مابقی قره قروت را میل کردم تا شاید فرجی حاصل شود. اما افاقه نکرد. به جلوی در رسیدم، همچنان بسته بود با این تفاوت که این بار چند نفری در چشم انتظار بودن مرا همراهی می کردند. زنده یاد شکسپیر بود، مرحوم کافکا، سرکار خانم آگاتا کریستی، شادروان داستایوفسکی و با حضور جمعی از نویسندگان و سیاه لشکری از دوستداران فرهنگ و هنر بودند و حسابی جمع شان جمع بود. از در که وارد شدم طاووسی را دیدم که در ضلع جنوبی ساختمان آفتاب می گرفت، یوزپلنگ در حال انقراضی هم به اتاق ها سرک می کشید و مورد نوازش نویسندگان و منتقدان قرار می گرفت. از مسئولان مربوطه دلیل عدم حضور بوقلمون را جویا شدم که فرمودند: “سفارش دادیم تو راهه.” از این بابت خاطرم که آسوده شد سراغی از چند نقاشی گرفتم که ظاهراً تابلوی داوینچی بود پرس و جو کردم گفتند آثاری که ته انبار موزه ی لوور فرانسه روی دستشان باد کرده بود را به اینجا منتقل کرده اند. دیدم همه چیز مهیاست با یکی از این تابلو ها خویش انداز(سلفی سابق) گرفتم تا جلوی در و همسایه پز رفتن به موزه ی لوور را بدهم. تا آمدم با تابلوی بعدی عکس بگیرم معرکه ی داستان خوانی شروع شد. قرعه به نام آگاتا غریستی (کریستی سابق) افتاد و ایشان هم شروع به خواندن داستان پایان ناپذیرشان کردند.

چند دقیقه ای گذشت خواستم کاغذ و قلمی آماده کنم و نکاتی را یادداشت کنم، دیدم بغل دستی ام خوابیده و یه وقت ممکن است پیدا کردن کاغذ بنده ی خدا را بیدار کند. آن یکی بغل دستی ام داشت اندروید پنج نصب می کرد حساس بود و هر لحظه ممکن بود دستم بخورد و اشتباهی رخ دهد. روبرویم چند نفری بودند که سرشان رو به پایین و دستشان روی پیشانی شان بود و به گمانم زیر لب فاتحه می خواندند. تنی چند از نویسندگان هم در افق محو بودند. چند نفری هم نگران یوزپلنگ بودند چون هر پنج دقیقه یکبار می آمد و سلامی عرض می کرد و پس از آن رفع زحمت می کرد. عده ای هم به سقف خیره شده بودند. داستان هم که تمامی نداشت. خلاصه بعد از کلی نذر و نیاز و جان به لب شدن جماعتی این داستان رنگ پایان به خود گرفت و نفس راحتی کشیدیم. وقت انتقام فرا رسید، هیچکس هیچ چیز ننوشت اما همگان متفق القول بودند که داستان سر و ته نداشت و نویسنده سرش به تنش نمی ارزد.

از همین رو حکمش و ایضاً فاتحه اش خوانده شد تا دیگر نتواند بنویسد. در حال چرت زدن بودم که شادروان داستایوفسکی دست مرا در پوست گردو نهاد تا من هم به سرنوشت نویسنده ی قبلی دچار شوم. اما من جان به عزرائیل و خون به پشه نمی دهم از همین رو فکرم را به کار انداختم و داستانم را دادم مرحوم مغفور براتیگان بخواند و من هم در ازدحام ساختمان ۱۰۸ راهم را کج کردم و دمم را روی کولم نهادم و سراغی از راه خروج گرفتم تا باشد که زیر ساطور منتقد جماعت تکه تکه نشوم. خبر ها حاکی از آن است که برای سر من دوهزار و پونصد ریال جایزه تعیین کرده اند تا به سزای اعمالم برسم. چشم گشودم و خود را روی تخت بیمارستان دراز به دراز دیدم. سر برگرداندم و دیدم جلوی نام بیمار اسم من و جلوی بیماری، مسمومیت با مواد خاک بر سری به چشم می خورد.

منبع: خبرگزاری فارس – لینک خبر

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر