menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

داستانک طنز : بازجویی خانگی

سید ابوالفضل طاهری:

گفتم “الو بفرمائید؟” با صدای از ته چاه بر آمده ای که موجب آزار گوش می شد، گفت: “سلام، برای اون آگهی تماس گرفته بودم” شماره اش آشنا نبود، اما تن صدایش عجیب آشنا بنظر می رسید. زیاد پیش می آید صداها شبیه هم باشند و آدمی را به اشتباه اندازند. نمونه اش صدای مخملی خودم که خیلی ها آنرا با صدای استاد بنان اشتباه می گیرند. در عمق نیم متری افکارم در حال غرق شدن بودم که گفت: “الو صدای منو دارین؟” به خود آمدم و زیر لب گفتم، چیکار می کنی الان مشتری می پره “بله بله یه لحظه صدا نمی اومد” دستپاچه بودم که چه بگویم خدا را خوش بیاید “راستی برای خودتون می خواستید؟” با آن صدای مسخره اش گفت: ” نه برای پسرم می خوام، فقط جسارتاً بیست تومن زیاد نیست؟” بطور کلی صدایش روی اعصاب جولان می داد، ارواح عمه اش داشت با کلاس و لفظ قلم حرف می زند اما بیچاره خبر نداشت با آن صدای ضایعش دودمان کلاس را بر باد داده است.

لبخند پر معنایی زدم و گفتم: “قیمت همینه شما کل بازار رو بگردی کلیه ی o+ ارزون تر از این پیدا نمی کنی؟” نمی دانم مشکل از صدایش بود یا شاهکار جدید اپراتورهاست که گوشی را به گوش راستم چسبانده ام صدا از طرف گوش چپ می آید. گوشی را از این دستم به آن دست دادم که گفت: “یکم از کلیه تون توضیح بدین” این بار صدا از گوش راست شنیده می شد، سرم را خاراندم و گفتم: “راستش جای خوبی اومدین کلیه ی من جوون و آینده داره، خیلی هم کار نکرده در حد نو هستش” هنوز حرفم تمام نشده بود که دستی پس کله ام را نوازش کرد. بطوری که پس لرزه های این ضربه ی سهمگین به بصل النخاعم رسید. گوشی از دستم افتاد و نقش بر زمین شد. نفهمیدم گردنم شکست یا رگ به رگ شد، در هر صورت نمی توانسم تکانش دهم. محو افق و منظره ی زیبایش بودم. گوشی روی زمین بود اما صدا همچنان به گوش می رسید “چشم ما روشن حالا یابو برداشتی تک چرخ می زنی؟” من می گویم این صدا را جایی شنیده بودم، صدایش را بالا برد و گفت: “حالا برای ما دل و جیگر می فروشی؟” در کمال ناباوری بابا بود. خود خودش بود.

۳۳۳۳

اصولاً پارتی بازی در کتشان نمی رود، این را از نحوه بستن دست و پایم می توان فهمید، دقایقی می شود انگشتانم سیاه و بی حس شده، چیزی نمانده دستانم از مچ قطع شوند. خداوند به شخصه شاهد است، همانطوری که دستانم را با طناب بسته اند اگر یخچال فریز را به موتور سیکلت می بستند امکان نداشت در طول مسیر آخ بگوید. پرده ها را طوری کشیده اند که اگر کلاه نور هم این حوالی افتاده باشد، بعید است راه بازگشت در پیش گیرد. چراغ ها را هم بگونه ای خاموش کرده اند که گویی هنوز برق اختراع نشده است. درست وسط اتاق دو صندلی آشپزخانه و یک میز ناهار خوری قرار داده اند. مرا روی صندلی رو به دیوار کت بسته گذاشته اند. گردن من هم از کار افتاده نه می توانم تکان دهم نه بچرخانم، احساس می کنم جای مهره ی پنج و شش گردنم عوض شده است و فقط می توانم روبرو را ببینم آنهم از لابلای جورابی که بر سرم کشیده اند، پر واضح است چند ماهی می شود جوراب فوق الذکر را نشسته اند.

پدرم هم در این فاصله با ذغال برجستگی های صورتش را سیاه کرده است. بیش از صد بار به مسئولان صدا و سیما عرض کرده ام از پخش فیلم های جنایی و اکشن که بازجویی و از این جور بد آموزی ها دارد جلوگیری کنند. حالا مانده ام بابا را چگونه توجیه کنم. جورابی که روی صورتم کشیده مال دزدی است و آن ذغالی که روی صورت خود مالیده مال پاتک و عملیات شبانه و از این جور چیزهاست، حالا اینها همه به کنار، شمع روی میز را چگونه هضم کنم، از همان شمع های رمانتیک و عاشقانه، بازجویی را با این وضع بی مثال ادامه دادیم. پس از آنکه پدر ما چهل پنجاه باری عرض اتاق را طی کرد، جلو آمد و صندلی را برعکس کرد، همانجا اطراق کرد و مرا مقصد نگاهش قرار داد. گفت: “نام، نام مستعار، همدست یا همدستان؟” صدایم را صاف کردم و گفتم: “من فقط در حضور وکیلم صحبت می کنم” برای چند لحظه همه چیز سیاه شد چون پس از این درخواست غیر منتظره مثل فیلم ژاپنی ها به هوا پرید و جفت پا در صورتم فرود آمد.

لحظاتی می شود که دنیا را فقط و فقط با یک چشم می بینم آنطوری که پدر مرا مورد عنایت خویش قرار داد، چشم چپم به حریم نیمکره ی راست مغزم پا گذاشته و دقایقی است آنجا می چرد. سوالش را دوباره تکرار کرد و این چنین بود که با زبان خوش و مثل بچه ی آدم مُقُر آمدم و با زهر چشمی که گرفته شد جنایات جنگ جهانی اول و دوم را یکجا گردن گرفتم. پس از این اعترافات وی افزود: “میگی برای چی کلیه اهدا می کردی یا کل هیکلت رو به قبرستون اهدا کنم؟” من هم چاره ی دیگری جز برملا کردن نیات شوم خود نداشتم و بدون هیچگونه مقاومت گفتم: “من تو روزنامه خوندم هرکسی عضو اهدا کنه از سربازی معاف میشه” سرم را به زیر افکندم و منتظر واکنش پدر بودم که دوباره افزود: “تو روزنامه چیزی در مورد معافیت بخاطر عدم شعور ننوشته بود؟” در این لحظه ی پر شور اظهار ندامت نمودم و کلکسیون فیلم سینمایی را تکمیل کردم و درست عین فیلم هندی ها همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. البته خیلی امیدوارم حول محور چشم و چال از کاسه در آمده و گردن از هستی ساقط شده بتوانم معافی بگیرم و دو سال از عمر پر برکتم را ذخیره نمایم.

منبع: روزنامه ابتکار

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر