menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

خاطرات طنز اتوبوسی (اتوبوس ویژه)

نزدیکهای عید بود و ظرفیت اتوبوسها تکمیل، با کلی خواهش و التماس، ترمینال اتوبوسی ویژه گذاشت، تا مسافران بخت برگشته ای چون ما در شهر غریب سال را نو نکنیم.

با خوشحالی بسیار به همراه یکی از دوستان هم خوابگاهی و همشهری ام، در ترمینال منتظر اتوبوس ویژه بودیم، که به یکباره تمام ذوق و خوشحالی تبدیل به ترسی عمیق در وجودم شد. امکان نداشت. اتوبوس دو طبقه آنهم برای جاده ای که ماشینها با نیم طبقه چپ می کنند!!!(جهت اطلاع، جاده ی قدیم تهران رشت را عرض می کنم) . به نظرم بهتر این بود عید را در دیار غربت سر کنیم، تا اینکه اصلا سر نکنیم. اضطراب من زمانی بیشتر شد که شاهد جر و بحث راننده و مسؤل ترمینال بودم. راننده می گفت جاده خیلی خطرناک است و نمی شود و … مسؤل می گفت اون با من. متوجه نشدم دقیقا چه چیز با او . به دوستم نگاهی انداختم، از دنیا بی خبر بود. گفتم : باران جان استرس نداری احیانا؟ با این اتوبوس می ریم ته دره ها. گفت: بی خیال اگه ته دره رفتنی باشیم با این نه با یکی دیگه می ریم. یعنی منطقش نابودم کرد. تصمیم گرفتم ترسم را گوشه کناری پرت کنم. هر چقدر کلنجار رفتم و دلیل و منطق بیخودی برای خودم آوردم کارساز نبود . ترس محکم سر جایش نشسته بود و پوزخندی برلب، مستقیم در چشمانـم می نگریست.

با صدای کمک راننده همه ی مسافران به سمت اتوبوس کذایی رفتند. به نظرم آمد طبقه ی اول از دوم ایمن تر باشد و حداقل احساس یک اتوبوس معمولی را به آدم بدهد. پس تمام انرژی خود را صرف پیدا کردن دو عدد صندلی ناقابل در طبقه ی اول کردم.

اتوبوس حرکت کرد و ما در ردیف انتهایی طبقه ی دوم نشستیم . اصلا ربطی به انرژی بنده نداشت . یک خانواده ی بیست سی نفره کل پایین را اشغال کرده بودند.
تمام آیات و احادیثی که در یادم بود خواندم . باران خواب بود و مسافران مشغول دیدن فیلم، پوست کندن تخمه و خوردن میوه . چقدر بیخیال!!!
اواسط راه بودیم ، من همچنان مضطرب و بقیه کماکان مشغول خوردن و فیلم دیدن و خوابیدن. ناگهان اتوبوس ترمز شدیدی گرفت تخمه ها ریخت ، پوست پرتقالها به هوا پرتاب و باران بیدار شد. اتوبوس با وانت نیسان جلویی تصادف کرده بود. البته چیز مهمی نشد خدا را شکر. می دانید، نیسان است دیگر.
همه سر جایشان نشستند و مشغول کارهای قبلی، فقط منِ بیچاره ی بد شانس سرم در اثر اصابت با سینی پشت صندلیِ جلویی له شد. و به قاعده ی یک گردو ورم کرد. تنها اثر مثبتش این بود که باران دیگر نخوابید و مدام در حال ماساژ سر من بود ، که ای کاش می خوابید.

خلاصه اینکه اینهمه آدمِ بی خیال و آسوده بدون دردسر به مقصد رسیدند و منِ مضطرب و نگران با یک گردوی سوغاتی.

زندگی را هر جور ببینی او هم تو را همانطور نگاه می کند.

سیده راضیه حسینی

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر