بعضی کتابها خیلی زود بر سر زبان ها میافتد. کتاب هایی که بسیار خواندنیاند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. روزهای تعطیل میتوانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را بخوانید.
به گزارش شیرین طنز، مجله مهر – احسان سالمی: نام بعضی از کتابها آن قدر جالب است که ناخواسته انسان را به سوی خود میکشد، حتی اگر ندانید که آن کتاب چیست و میخواهد چه پیامی را به شما ارائه کند. به همین خاطر است که انتخاب نام برای یک کتاب میتواند تاثیر بسیاری در ارتباط گیری مخاطبان با آن اثر در همان نگاه اول داشته باشد. کتاب «این داستان را نخوانید» یکی از همین دست آثار است که کامران سحرخیز آن را نوشته است.
این کتاب که نام خود را از یکی از داستانهای خود گرفته، اثری تجربی است که سعی کرده در شیوه روایت داستانهای خود، نوآوری به خرج دهد. البته این نوآوری در سبک و سیاق روایی داستانها و بازی سرخوشانه نویسنده با متن و مخاطب آن، شاید برای گروهی از مخاطبان ناخوشایند باشد ولی با توجه به محتوای عمیق این داستانها و ترکیب این مفاهیم عمیق با داستانهایی نو، میتوان امیدوار بود که بسیاری از مخاطبان ادبیات روز جهان که به دنبال آشنای با قالبهای جدید داستان نویسی هستند، با این اثر ارتباط برقرار کنند. هرچند که این توجه به ادبیات روزجهان و تالیف داستانهایی با حال و هوای پست مدرن باعث غفلت نویسنده از ادبیات کهن نشده است. نشانه این موضوع را میتوان در بیش از نیمی از داستانهای این مجموعه مشاهده کرد.
کوتاه بودن داستانها و طرح جلد مبتکرانه کتاب از دیگر ویژگی جالب توجه این اثر است که باعث شده با وجود گمنام بودن نویسنده آن، در مدت زمانی کوتاه به چاپ دوم برسد.
انتشارات سوره مهر عهدهدار انتشار این کتاب ۷۱ صفحه بوده است. کتابی ساختارشکن که در میان قحطی داستانهایی نو و بدیع باید خواندن آن را غنیمت شمارد.
با هم بخشهایی از این مجموعه داستان خواندنی را میخوانیم:
پرده اول: پیله
اصلا نمیدانیم از کجا پیدایش شد. ما زیر سایهی درختهای توسکا نشسته بودیم و بیاعتنا به هم چُرت میزدیم. بعضیها هم ظاهرا قدم میزدند. اگر کسی، به اشتباه و نه از روی عمد، به خط ممنوعه نزدیک میشد، ماموران مهربان و دلسوز، که همهجا نظم را حفظ میکنند و به فکر امنیت همه هستند، با صدای سوتی که هشداردهنده و در عین حال مهربان بود، آگاهش میکردند. واقعاً لحظات خوبی را سپری میکردیم.
ناگهان شنیدیم کسی دارد میدود و به طرفمان میآید. واقعاً مسخره بود. دویدن، آن هم اینجا! ظاهرا دیوانه به نظر نمیرسید. کنار ما نشست. بدون علت لبخند میزد و به همهجا نگاه میکرد. به بغل دستیام لبخند مسخرهای تحویل داد و گفت: «آب که خوبه، هوام که خوبتر؛ چرا کسی نمیپره توی آب؟»
همه با تعجب به او نگاه کردیم. پریدن توی آب؟ اطمینان پیدا کردیم که مردک دیوانه است. همزمان با هم، به وسیله ارتباط فکری، موضوع را به ماموران گزارش دادیم.
یکی از ماموران، بعد از دریافت سیل افکار ما، به او نزدیک شد و گفت: «شما اجازه مخصوص برای آمدن به اینجا دارید؟» او باز هم با لبخندی مسخره به او نگاه کرد و گفت: «اجازه؟ برای چی؟ مگه واسه اومدن به اینجا اجازه لازمه. برو بابا حالت خوش نیست!»
او با بیشرمی هر چه بیشتر به چهرهی مامور وظیفهشناس خیره شد و گفت: «مگه من گفتم میخوام برم حموم برم شنا کنم.»
همه با هم و با تعجب پرسیدیم: «چه کار بکنید؟»
گفت: «ش…نا… سه حرفه. شنا!»
مامور حرفش را قطع کرد و گفت: «اینها را که میفرمایید یعنی چه؟»
خندههای مسخرهاش شدیدتر شد. دستهایش را روی شکمش گذاشت.
مامور با آرامش سوتش را از جیبش بیرون آورد و ما برای اولین بار صدای سوتش را، که نه هشداردهنده بود و نه مهربان، شنیدیم. مرد تازهوارد با خندهی شدیدتری گفت: «سوتشو!… مگه اینجا زمین فوتباله؟!»
همه ما به فکر افتادیم آخر این شنا یعنی چه و آنقدر فکر کردیم، تا مامور پرسید: «میتوانید برای ما توضیح بدهید این کلمهای را که میگوید یعنی چه؟»
او گفت: «یعنی هیچکدومتون نمیدونین شنا یعنی چه؟ پس واسه چی اومدین کنار دریا؟»
ما واقعاً نمیدانستیم آن کلمه یعنی چه و در ضمن، برای چه سالهاست اینجا هستیم. در همین موقع یکی از ما که دورتر نشسته بود و پیرتر از همه ما بود، گفت: «یادم آمد! من این واژه را هنگام کودکی شنیدهام. این واژه نوعی تمایل قهقرایی در انسانهای پیشین بود که به ظاهر توام با لذت و خطر مرگ بوده است.»
مرد تازهوارد گفت: «بالاخره یکی پیدا شد که بدونه شنا یعنی چی. خوب، شما که نمیخواین شنا کنین. پس واسه چی اینجا معطلین؟»
فکر کردیم و چیزی به یادمان نیامد. گفتیم: «ما سالهاست که اینجا هستیم، ولی اینکه چرا؟ نمیدانیم.»
مامور گفت: «به علتهایی که لازم نیست بدانید، تصمیم گرفته شده کنار دریا زندگی کنید. تاکید میکنم، کنار دریا. بیشتر از این چیزی نمیدانم.»
مرد تازه وارد گفت: «پس شماها نمیدونین؟ من واسهتون میگم. شما باید مثل من بیاین بپرین توی آب.»
گفتیم: «اگر مُردیم چه؟ ما آنچه را که گفتی… شنا… بلد نیستیم.»
مرد تازه وارد گفت: «اولندش که معلوم نیست بمیرین. شما همینجام بشینین میمیرین. غرق شدن توی دریا بهتر از مردن کنار دریاست. دومندش، هیچکی به دنیا نیومده که شنا بلد نباشه. فکر میکنم کاری کردن که یادتون رفته. اما عیبی نداره. همچین پاتونو بذارین توی آب، یادتون میاد. من رفتم، کسی نمیاد؟»
و بعد از گفتن این جملات به راه افتاد. ما با چشم خودمان دیدیم که از خط ممنوعه گذشت. همه سرجایمان میخکوب شدیم. هیچکدام از مامورها نتوانستند کاری بکنند؛ چون آنها مثل ما تعجب کرده بودند و کمی هم ترسیده بودند. فکر عبور از خط ممنوعه باورنکردنی بود. حالا ما برای اولین بار جای پایی آنسوی خط ممنوعه میدیدیم.
مرد تازه وارد تا زانو در آب فرو رفته بود. برگشت. به ما نگاه کرد و با دست ما را دعوت کرد که به دنبالش برویم. فکر کنم بعضی از ما برای لحظهای افکارمان مغشوش شد و حتی از جایمان بلند شدیم؛ اما با تذکر مامورها سرجایمان نشستیم.
مامور به او نگاهی کرد و با صدای بلند گفت: «خودتان را خسته نکنید. کسی نخواهد آمد. شما با افرادی صاحب اندیشه روبرو هستید که تمام تمایلات قهقرایی در آنها از بین رفته است. شما هم تا دیر نشده، به آغوش جامعه بازگردید.»
همین موقع بود که دیدیم، مرد مانند پروانهای که از پیله بیرون آمده باشد در دریا به طرف جلو حرکت کرد و رفت. رفت و رفت تا اینکه دیگر او را ندیدیم.
آن که پیرتر از همه ما بود، رو به ماموران گفت: «شنیده بودم هنوز کسانی هستند که تمایلات قهقراییشان را از دست ندادهاند و یا معالجه نشدهاند. اما ندیده بودم.»
مامور گفت: «از فکرهای پراکندهای که دریافت میکنم، به این درافت رسیدهام که کسی یا کسانی در فکر همراهی و یا تکرار عمل او هستند. اگر کسی هست، سریعاً اعلام کند تا بدون درنگ برای معالجه به بخش درمان تمایلات قهقرایی اعزام شود.»
همه به همدیگر نگاه میکردیم و رگههای این تمایلات را در چهره دیگری میجستیم. بیفایده بود. آنها نمیتوانستند بهمند که من هم دلم میخواهد شنا کنم تا ته دریا. آنها نمیتوانند بفهمند.
پرده دوم: هر جا عشق بارید از ماست
به خودت بگو: «چرا از آن راه آمد و من چرا سر راه او نشسته بودم؟ چرا سرم را برنگرداندم تا او را نبینم و چرا گفتم: میبینم سر چوب پاره سرخ میکنی.» و بعد خندیدم؟
شنیدی: «تو آن روز جامهی اهل ظاهر را خواهی پوشید.» و نیشخندی زد و کنارت نشست و گفت: «کافران را دوست دارم برای اینکه ادعای دوستی نمیکنند. میگویند کافریم. دشمنیم. اما اینکه تو ادعا میکنی که من دوستم و نیستی، خطرناک است.»
گفتی: «آن روز تو به ظاهر کشتنی خواهی بود. باطن را خدای میداند.»
شنیدی: «مرا حالیست گرم و تو آن را نمیبینی. هیچکس طاقت حال مرا ندارد.»
شنیدی: «و درمانم چیست؟کشتن؟ میخواهی حالم را تو هدیه کنم؟»
گفتی: «اگر میتوانی، بده. میپذیرم.»
شنیدی: «مال تو، از فردای آن روزی که به کشتنم فتوا دادی. اما یک شرط دارد.»
گفتی: «چه شرطی؟»
شنیدی: «به این شرط که حال با قال باشد.»
به خودت بگو: «آن موقع نفهمیدم که منظورش از حال با قال چیست. کاش نگفته بودم که میپذیرم. فردای آن روز که به کشتنش فتوا داده بودم، من منصور شده بودم. هر چه فریاد کشیدم و گفتم من منصور نیستم، کسی نپذیرفت. گفتند با مجنون بازی نمیتوانی رها شوی. حالا در این زندان به جای او زندانیام و چند لحظهی دیگر به جای او مُثله (تکه تکه) خواهم شد. هر روز هزار رکعت نماز میخوانم.
نگهبانان میپرسند چرا این قدر نماز میخوانی؟ میگویم ما دانیم قدر ما. من عین منصور، اناالحق گویان شدهام و میبینم که تمام پردهها افتادهاند. ملکوت خداوند در مقابل چشمانم حاضر است. من عین او شدهام، اما او نیستم. من طاقت این همه دیدن و بیپردگی را ندارم. من حال و قال منصور را دارم، اما نمیتوانم مثل او لذت ببرم. میترسم.
بشنو از زندانبان: «بیا منصورک. وقت جانبازی ست… بیا!»
بگو: «من منصور نیستم، جُنیدم!»
بشنو: «خلیفه چی؟ خلیفه نیستی؟»
به خودت بقبولان که دیگر این حرف را نزنی؛ چون هیچکس باور نمیکند. ببین! از زندان خارج میشوید و به میدان شهر پا مینهید. پیرزنی جلو میآید.
بشنو: «بکشیدش! تا او باشد که سِرّ خدا را همه جا فاش نگوید.»
ببین میان جمعیت، منصور به تو نگاه میکند و لبخند میزند. نزدیک میشود.
بشنو: «آن گواهی دروغ با جنیدِ منصورنما چه کرده است؟»
بگو: «اشتباه کردم. اشتباه! بیا و حال و قالت را از من بگیر. دیگر طاقت ندارم.»
بشنو: «نه. صبر کن. هنوزم مانده است.»
برو تا میانهی میدان، پای دار.
بشنو: «این زندیق، ملحد و کافر به فرمان خلیفه مسلمین، ابتدا سنگسار و سپس به دار کشیده خواهد شد.»
ببین: منصور اولین سنگ را به طرفت پرتاب میکند و به دنبال او جمعیت سنگ پرتاب میکنند.
با فریاد به او بگو: «کافی نیست؟ به اندازه کافی عذاب کشیدهام.»
بشنو: «کافی؟! تو مرا کشتهای.»
ببین: جلاد شمشیر به دست طرفت میآید. شمشیر را بالا میبرد.
با فریاد بگو: «کافی نیست؟ میخواهند مُثلهام کنند.»
بشنو: «چر، همین قدر کافی است.»
ببین: میروی میان جمعیت و میشود خودش که تو بودی.
جمعیت را کنار بزن و بگو: «راستی منصور، عشق چیست؟»
بشنو: «اگر چه بویی از عشق نبردهای و نخواهی برد، ولی امروز میبینی و فردا و پسفردا.»
به ما نگو میدانیم؛ روز اول او را کشتند، روز دوم او را سوزاندند و روز سوم خاکسترش را به باد دادند.
پرده سوم: دیوژن فضایی!
کنار سفینه آرام نشسته بود و با تنها چشم مثلث شکلش به آخرین طلوع خورشید نگاه میکرد. یعنی خودش این طور میگفت و من هم همانطور که او گفت مینویسم. گفت و نوشتم: ناگهان سفینهای عجیب و غریب نزدیکی او به زمین نشست. خواست از اسلحهی لیزریاش استفاده کند، ولی با خودش گفت: «چه فایدهای دارد؟ امروز همه چیز تمام خواهد شد.»
سه نفر از سفینه پیدا شدند و به طرف او آمدند. یکیشان فریاد زد: «آهای… آهای با توام. اینجا کجاست؟»
او با بیتفاوتی به او نگاه کرد و حرفی نزد. حال و حوصلهی مزاحمها را نداشت.
دومی جلوتر اومد و گفت: «یه موجود عجیب فضاییه. ما بالاخره به کرهای رسیدیم که حیات ذیشعور در اون هست. ما موفق شدیم.»
سومی گفت: «زبون ما رو میفهمی؟»
دلش نمیخواست با آنها حرف بزند؛ ولی از سر تفنّن گفت: «اینجا چه کار میکنید؟»
دومی کفت: «میدونی؟ ما از اون دورا، از کره زمین، اومدیم اینجا. شیش ساله تو راهیم.»
او با بیمیلی گفت: «حالا که چه؟ دسته گل میخواهید؟ من بارها مثل شماها را دیدهام.»
سومی گفت: «ولی ما مدتهاست دنبال یه وجود زنده توی فضا میگردیم و بالاخره شما را پیدا کردیم.»
او با خندهای تلخ که برادههایش به طرف آنها پاشیده شد، گفت: «برای همه چیز دیر شده. امروز آخرین روز حیات جهان است. پیدا کردن من به درد شما نمیخورد.»
آنها با تعجب به هم نگاه کردند و دومی گفت: «راست میگی یا میخوای ما رو بترسونی؟»
او گفت: «شما همینطور هم ترسیدهاید. احتیاجی به ترساندن شما ندارم. چند ساعت دیگر همه چیز تمام خواهد شد و شما خواهید دید.»
سومی گفت: «یعنی این همه سال زحمت کشیدن و اومدن تا اینجا همش الکی بود؟ اگه میدونستم به این زودی همه چیز تمام میشود، تو خونه خودم، پهلوی خانوادهام میموندم.»
اولی گفت: «داره با ما شوخی میکنه. این طور نیست؟»
او با خونسردی گفت: «من تا به حال در تمام طول عمر ده هزار سالهام با کسی شوخی نکردهام. زودتر از اینجا بروید. تا وقت دارید از اینجا بروید.»
دومی گفت: «چیز نمیخوای؟ به چیزی احتیاج نداری تا برات فراهم کنیم؟»
او گفت: «چیزی نمیخواهم. فقط کنار بروید. شما جلوی آخرین طلوع زیبای خورشید را گرفتهاید. کنار بروید!»
هر سه نفر بهم نگاه کردند و با ترس عقبعقب رفتند و سوار سفینهشان شدند و از آنجا دور شدند.
او به من گفت، در آن لحظه با خود فکر میکرده که آنها وقتی به زمین رسیدند، داستان عجیبی از موجودی با یک چشم مثلثی برای همه خواهند گفت و اینکه آنها وارد فکر آن موجود عجیب شده بودند.
بیچارهها نمیدانستند که او، تنها فیلسوف زحل، از تیمارستان زحل فرار کرده است و دستشان انداخته است!
پرده چهارم: مردی که هر چه صدا بود با خود برداشت و برد
مردی را میشناسم که تمام صداهایی را که این یک سال اخیر شما شنیدهاید، از بر بود. تنها دلخوشیاش، به گمان من، صداها بودند و تمام وقتش را به برداشتن صداها اختصاص میداد. او همیشه گوش تیز میکرد که صداها کی میآیند تا آنها را بردارد و در نواری سیاه و پهن پنهان کند.
من به او گفتم: «این پنهان کاری چه فایدهای دارد؟ صدایی را که برداشتهای فردا هزاران نفر خواهند شنید و آنها چه میدانند که تو چه عذابی کشیدهای برای برداشتن آن صدا.»
میگفت: «همه خیال میکنند که تنها صداست که میماند. اما من باور دارم، پشت آن صدا، منم که میمانم. برداشتن یک صدا کجا و شنیدن آن کجا! تصمیم گرفتهام روزی تمام این صداها را بردار بکشم و سکوت، تنها سکوت، را در آن نوار سیاه و پهن پنهان کنم و به آنها که میخواهند صدایی بشنوند، سکوت را هدیه کنم.»
میگفتم: «چرا میخواهی این کار را بکنی؟ تو که از صدا خوشت میآید. اگر خوشت نمیآید، چرا آنها را بر میداری؟»
میگفت: «چرا درک نمیکنی؟! صدا بدون سکوت صدا نیست و سکوت بدون صدا، سکوت. من هر دو اینها را ضبط و ربط میکنم. میدانی، پایان روز وقتی صداها را برمیدارم و کارم تمام میشود، دلم به حال صداهای برنداشته شده میسوزد. کاشکی میتوانستم تمام صداها را بردارم و تمام سکوتها را. آن وقت میان آنها مینشستم. هر وقت لازم میشد صدا و هر وقت لازم میشد سکوت. صدا و سکوت باید همیشه دمِدست آدم باشند.»
من گفتم: «اما بیشتر آدمها از صدایی که برمیداری خوششان میآید، نه سکوتی که میخواهی به آنها هدیه کنی. آنها دلشان میخواهد از پنجره آن صداها به جایی نگاه کنند؛ جایی که بتوانند از آن رد شوند و به جایی برسند.»
میگفت: «اشتباه همهی آنها همینجاست. با صدا و از پنجرهی صدا، شاید، فقط شاید، بشود جایی را دید. ولی اینکه با صدا، از آن رد شوند و به جایی برسند، نه، نه! با صدا نمیشود، فقط با سکوت؛ سکوتِ صداها!»
میگفتم: «بالاخره نفهمیدم پس چرا صداها را برمیداری و در آن نوار سیاه و پهن پنهانش میکنی؟»
میگفت: «پنهانش میکنم تا شاید کسی بفهمد که سکوت تنها راه چاره است. خیال میکنی برای چه این همه صدا را بر دار میکشم؟ برای اینکه سکوت را بشنوند و از پنجرهاش جایی را بشنوند نه ببینند. جایی در سکوت که از سکوت شنیده میشود. من این را ثابت خواهم کرد.»
و فردای آن روز همانطور شد که او گفته بود. مردی را که میشناسم، شده بود مردی که میشناختم.