مجموعه طنز رضا ساکی با عنوان «ساسات» در نمایشگاه کتاب تهران رونمایی می شود .
به گزارش شیرین طنز، به نقل از نشر قاف، این کتاب شامل ۲۰ داستان کوتاه طنز به انضمام یک داستان بلند در همین ژانر است.
بخشی از این کتاب را در ادامه می خوانید :
پشکل :
پدرم لر بود، مثل من. ما لُرها اصولاً اهل جمع کردن مال نیستیم. یعنی سیستممان این جوری نیست که زیاد اهل پسانداز و آیندهنگری باشیم. یعنی خیلی به دم اهمیت میدهیم و از لحظات زندگی خوب و بهموقع استفاده میکنیم. پدرم همیشه با مادرم بر سر ولخرجی مرافعه میکرد. مادرم البته خودش هم ولخرج است، ولی ببینید پدرم چی بود که مادرم اعتراض میکرد! پدر از آن دسته آدمهایی بود که اعتقاد داشت زندگی برای زندگی کردن است و جهان جای خوشگذرانی هم هست. یادم است سال ۷۰ با دو تا از دوستانش به کیش رفت. تا شنیده بودند کیش دارد جانی میگیرد و آنجا فلان و بهمان است و وسط خلیج فارس است و جان میدهد برای استراحت، رفتنند کیش. بله، همین کیشِ معرف حضور شما که از نسل من در خرمآباد کسی نمیدانست کجا ست. تا مدتها بسیاری از بزرگترهای فامیل فکر میکردند پدر به خارج از کشور رفته. پدر این جوری بود. از کیش هم یک جاروبرقی برای مادر، یک بستهی پلمب آدامس سینسین برای من که بزرگتر بودم، یک دست لباس زورو برای برادر کوچکم و یک دست کامل وسایل طراحی برای برادر وسطی آورد. آن سال با باز کردن بستهی سینسین پوز همهی هممحلیها را در جمعآوری عکس فوتبالیستها زدم و خالی میبستم که پدرم به زودی دوباره به کیش میرود و قرار است چهار بسته love is برایم بیاورد.
▪️
پدرم هر وقت با مادرم بر سر ولخرجی به تعبیر خودش و لذت بردن از زندگی و مال به تعبیر پدرم بحث میکرد، یک متل لُری را تعریف میکرد. متلی که بنده از یک ماهگی آن را در حافظه دارم.
پدر میگفت: دو چوپان زیر سایهی درختی نشسته بودند و در بارهی زندگی و آیندهشان حرف میزدند. یکی از چوپانها همانطور که حرف میزد، پشکل گوسفند را از روی زمین برمیداشت و با آنها تیلهبازی میکرد. در میان حرف زدن، ناگهان یکی از پشکلها از دست چوپان در رفت و محکم به شقیقهی چوپان دیگر خورد و آن چوپان را در دم کُشت. این طوری ست که میگویند زندگی آدم به یک پشکل بند است. حالا که زندگی و آمال و آرزوهایمان به یک پشکل بند است، چرا از این زندگی بهره نبریم؟
پدر با اینکه رئیس بانک بود، هرگز از طرحهای ساخت مسکن و وامهای طولانیمدت خوشش نمیآمد. میگفت: اگر بانک میخواهد خانه بدهد، همین الان بدهد. من چرا باید پولم را یک جا بگذارم تا چهار سال آینده خانه بگیرم یا نگیرم؟ الحمدلله که بیخانه نیستیم. این پول را برمیداریم میرویم سوریه. و سوریهای میبرد ما را. یک هفته در بهترین هتل. با سه چمدان میرفتیم با ۱۰ چمدان برمیگشتیم.
▪️
پدرم تا آخر عمر همین طوری زندگی کرد. البته همیشه چیزی برای روز مبادا و به قول ما لُرها روز افکن، یعنی روز افکند شدن، کنار میگذاشت. اما هیچ وقت از خوشی روزگار فاصله نمیگرفت. در پاییز سال ۸۹ وقتی که خیلی بیماریاش پیشرفت کرده بود و دکترها توصیهی مؤکد کرده بودند که نباید سرما بخورد، سر از آبشار بیشهی لُرستان درآورده بود. منطقهای که در بهار هم سرد است، چه رسد به پاییز. پدر، امین پسرعمهام را تطمیع کرده بود تا با هم به بیشه بروند. گفته بود الان که هوسِ بیشه کردهام، اگر نروم شاید دیگر نتوانم بروم. همان هم شد. امین آن روز عکسی از پدر گرفته که ایستاده و آبشار بیشه را تماشا میکند. پدر در آن عکس امیدوار نیست، اما راضی ست. همهی قصهی زندگی همین است.