menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

شعر طنز کارگردان جنگ

انتقام، اثر طنز حبیب احمد زاده با موضوع دفاع مقدس

انتقام

باز نشسته بودم کنار شط و به جای تیراندازی، سنگ‌های ریز را توی آب می‌انداختم. همه جا سکوت بود و سکوت. ظهرکه‌می‌شد هر دو طرفِ آب، یک آتش‌بس ننوشته را خودبه‌خود اجرا می‌کردند؛ نه تیری، نه تیرباری و نه آر‌پی‌جی…

باز نشسته بودم کنار شط و به جای تیراندازی، سنگ‌های ریز را توی آب می‌انداختم. همه جا سکوت بود و سکوت. ظهرکه‌می‌شد هر دو طرفِ آب، یک آتش‌بس ننوشته را خودبه‌خود اجرا می‌کردند؛ نه تیری، نه تیرباری و نه آر‌پی‌جی و توی این سکوت، همه از آرامش استفاده می‌کردند، نهار می‌خوردند و یک چرت کوچک می‌زدند. مرغ‌های ماهی‌خوار رودخانه هم از همین فرصت استفاده می‌کردند و تو آب شیرجه می‌رفتند، ماهی می‌گرفتند و من زُل زده بودم به شکل جالب ماهی گرفتن آن‌ها که صدای موتور امیر آمد. مغرورانه موتور را کنار در نداشته سنگر پارک کرد، آمد داخل و گفت: «طرف خونه‌تون رد شدی؟» نه سلامی و نه علیکی. انگار که خبر بد، بدون هیچ زمینه‌ای، بِهِم الهام شد. گفتم: «مگه چی شده؟» نیشخند نرمی زد و گفت: «هیچی … در خونه‌تون رفته تو هوا، یه خمپاره ۱۲۰ خورده.»
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم و دوباره به شط نگاه کردم. می‌دانستم ناجنس، منتظره تا ابروهام تو هم برود و ناراحتی‌ام را بروز بدهم. ولی من، برعکس، انگار که تازه راحت شده‌ باشم. شاید حدود سه سالی بود که از شروع جنگ می‌گذشت و هر روز از آن دست رودخانه، گلوله‌های توپ و خمپاره ده ‌تا ده ‌تا و صد تا صد تا پرواز می‌کردند و مثل همین مرغ‌های ماهی‌خوار، که تو شط شیرجه می‌رفتند، توی خانه‌های خالی از سکنه، مغازه‌ها، پالایشگاه، کوچه‌ها … و مدت‌ها بود که من منتظر این لحظه بودم، منتظر لحظه‌ای که یکی بیاد و بگوید منزل شما هم بی‌نصیب نماند، خ‍ُب دیگر انتظار تمام شد پسر، راحت شدی …
از سر جام بلند شدم، خودِ خبررسان شوم را برداشتم و رفتم سر وقت کوچه‌مان؛ کوچه‌ای که مدت‌ها بود به جز بعضی همسایه‌ها که می‌آمدند تتمه اثاثیه باقی‌مانده‌شان را از زیر آوارها بیرون بکشند و ببرند، آدمیزاد به خودش نمی‌دید. تمام کوچه‌ها به هم ریخته بود؛ کابل‌های عمودی برق کوچه، تکه‌تکه، رو زمین جا خوش کرده بودند و از وسط جوی آب، نیزار خودرویی در آمده، که توی این سه سال حداقل دو متر بلندی پیدا کرده بود.

رسیدیم به خانه و دیدم و‌اویلا، سه تا لنگه در آهنی پرت شده تو حیاط. گلوله مستقیم لبه پشت بام همسایه خورده بود و موج ترکش‌هاش، مثل چتر، کُل در و پنجره‌های حیاط‌ خانه را در بر گرفته بود. امیر شروع کرد به تفحص اینکه خمپاره از کدام طرف شلیک شده و من رفتم تو اتاق بزرگه، سراغ اثاثیه‌های باقی‌مانده، قبلاً چیزهای ضروری را با هزار مکافات بیرون فرستاده بودم. هر چی مانده بود اثاثیه‌هایی بود که به دردِ زندگی یک خانواده جنگ‌زده، با آن کمبود جا توی خوابگاه، نمی‌خورد. میز، صندلی، یک مقدار ظرف‌های عجیب و غریب که مادر به بهانه جهیزیه آینده خواهرم خریده بود و اشیای دکوری. با آنکه ترکش‌ها، به هر زحمتی، حتی با کمانه کردن، خودشان را به داخل اتاق رسانده بودند، ولی باز هم دیس چینی بالای دکور سالم مانده بود. این دیس چینی یادگار عروسی پدر و مادرم بود. مادرم چند بار گفته بود تو مرخصی بعدی با خودم بیارمش، ولی هر وقت که می‌خواستم مرخصی بروم از اینکه یک دیس چینی بی‌مصرفی را زیر بغل بزنم و با کوله‌پشتی راه بیفتم، چندشم می‌شد.
با کمک امیر در آهنی را با هزار زحمت همین‌ طوری سر جاش گذاشتیم و با تکه ‌کابل‌های توی خیابان،‌ به چهار‌چوب در نسبتا‌ً محکم بستمش و بعد راه افتادیم و برگشتیم مقر. آن‌قدر این قضیه عادی و پیش‌ پا افتاده بود که حتی زحمت گفتنش به بچه‌ها را به خود ندادم. دو روز بعد بود که دلم هوای خانه را کرد و برگشتم به کوچه. بهتم زد؛ سه لنگه در دوباره روی زمین ولو شده بود. اول فکر کردم دوباره یک گلوله دیگر … ولی نه، یک کسی، یا کسانی، کابل‌هایی را که در را با آن محکم بسته بودیم باز کرده بود. رفتم داخل حیاط، کف زمین جا پای یک کفش کتانی کاملاً مشخص بود. بعد چشمم افتاد به در هال که باز بود.

سراسیمه شدم و دویدم تو اتاق بزرگه که دیدم تمام اثاثیه از توی کمد و کشوها بیرون ریخته شدن. سخت رفتم توی فکر. یعنی کار چه کسی بود؟ نه، خدا را شکر دیس چینی بزرگ همان جا سرجایش مانده بود. از وضعیت اتاق معلوم بود که کسی یا با‌هدف دنبال چیزی می‌‌گشته و پیدا نکرده و یا بی‌هدف، کل وسایل را ریخته به هم. خلاصه چیزی به نظرم نرسید که برده شده باشد. به هر زحمتی بود، در‌ِ سه لنگه را، که با آن سختی دو نفری جا زده بودیم، دوباره سر جایش گذاشتم و در را دوباره کابل‌پیچ کردم.
شب، سر پست هر چی از آن دست‌ِ آب، هم‌پستی عراقی‌ام تیربار زد بلکه با رد و بدل کردن تیر و آرپی‌جی با من سرش گرم شود تا خوابش نبرد و یا زودتر پستش تمام شود، ولی من جوابش را ندادم. اصلاً آن‌قدر تو فکر بودم که صدای تیربار مسخره‌اش را نمی‌شنیدم. آخه شوخی نیست وقتی یک دزد به‌ خانه آدم بزند، حتی اگر چیزی نبرد باز انگار یک طوری به حریم خصوصی آدم تجاوز شده. آن هم توی این موقعیت جنگی که آدم دارد با آن ور‌ِ شطی‌ها می‌جنگد، یک‌دفعه برگردد و ببیند از پشت یه خنجر تا دسته تو کمرش رفته. همش تو فکر و خیال بودم … ممکنه کار چه کسی باشه … تنها ردی که داشتم اثر کفش‌های آن نامرد بود …
صبح که شد در اولین فرصت دوباره برگشتم سراغ خانه. همین‌طور که بهش نزدیک می‌شدم می‌پاییدم که نکند در دوباره روی زمین افتاده باشد … ولی نه، در این‌دفعه سر جاش بود، ولی این‌دفعه به اندازه یک آدم لاغر، جا میان دو لنگه در باز شده بود …
رفتم تو و سراغ دیس چینی، که ناله‌ام بلند شد. کاشکی همان دیروز با خودم به مقر برده بودمش و بعد تو اولین مرخصی … ولی الان ریز‌ریز شده بود. طرف، هر کی بوده از یک غیظی اثاثیه‌های شکستنی باقی‌مانده را زیر پا خُرد کرده بود … ناراحتی سودی نداشت. رفتم تو حیاط … دوباره همان اثر کفش‌ها … داشتم دیوانه می‌شدم … قسمت‌های تکه‌تکه دیس را پهلوی هم چیدم، یعنی دوباره یک چینی‌بندزن می‌توانست آن‌ها را به هم وصل کند؟ نمی‌دانستم چه کار کنم. دوباره برگشتم به اتاق … کی این‌ها را جمع کرده بود؟ … بعله. درست گوشه تاریک اتاق یک مشت قاشق و چنگال و خرت و پرت‌های کوچک به صورت منظم روی هم چیده شده بودند. یعنی دزد به بردن همین‌ها قناعت کرده بود؟! … حتماً، چون نمی‌توانسته بقیه را ببرد همه را خُرد کرده … یعنی دوباره برمی‌گشت؟ … تنفر و ناراحتی تمام وجودم را پُر کرده بود. یک لگد به صندلی راحتی اتاق پرت کردم و نشستم. آخر چرا خانه ما؟ اگر دستم بهش می‌رسید … دقیقاً دو پایی تو تمام اثاثیه‌ها گشته بود … چند سال از شروع جنگ می‌گذشت و من حتی به خودم اجازه نمی‌دادم به خانه همسایه‌‌ها، که کلید بیشترشان را صاحبشان موقع رفتن بِهِم داده بودن، سرکشی کنم چه برسد به … .
موقعی که برگشتم مقر، تو راه با خودم حرف می‌زدم. بُغض گلویم را گرفته بود. اگر دستم بهش می‌رسید … ولی در حال حاضر چه کاری جز فحش دادن از دستم بر می‌آمد؟! فحش به عراقی‌ها دادم. فحش به تمام دزدهای عالم و فحش به خودم که این همه بی‌مبالات بودم. بعد نشستم لب آب و شروع کردم سنگ‌پرانی تو آب و کم‌کم حس انتقام، کشون‌کشون مرا برد سر وقت یه فکر … بعله … باید حتماً انتقام می‌گرفتم. ولی چطور؟ من که نمی‌‌دانستم طرف کیه و نمی‌تونستم ۲۴ ساعت تو خانه منتظرش بشینم تا بیاد. هیچ راهی نداشتم. ولی نه، اگه … چرا نه؟ اون خودش این جنگ را شروع کرده بود … به هر صورتی بود نباید می‌گذاشتم آن اثاثیه را، راحت با خودش ببرد … رفتم و سه تا نارنجک چهل‌تکه برداشتم. اولین کارم محاسبه دقیق زمان انفجار نارنجک بود. دقیقاً باید زمان انفجار نارنجک طوری تنظیم می‌شد که دزد فرصت نکند از حیاط وارد اتاق‌ها بشود؛ هم به دلیل اینکه در این صورت اصلاً دلم نمی‌خواست خون کثیفش، کف اتاق‌ها بریزد و تکه‌تکه‌های بدنش به دیوار اتاق بچسبد، که پاک کردنش بعدها کلی مصیبت داشت، و هم اینکه باید توی هر اتاق یه تله انفجاری با نارنجک درست می‌کردم که به زحمتش نمی‌ارزید.

بهترین راه همین بود که نارنجکم به در اصلی خانه سیم تله بشود. وقتی خواستم از امیر ساعت بگیرم، گفت: «می‌خوای چه کار؟» گفتم: «هیچی. از قاسم مرخصی ساعتی گرفتم، می‌خوام برگشتنم سر وقت باشه.» و زدم به چاک. آن‌ ور اسکله ۱۴، جای خوبی بود برای محاسبه، نارنجک اولی را ضامن کشیدم و انداختم توی آب یک، دو، سه، چهار، بمب … و آب پاشید بالا و چند تا ماهی کوچک از اثر موج آمدند روی آب و پس از اتمام موج‌ها همچنان بی‌حرکت روی آب باقی ماندند. سعی کردم نارنجک دومی را جایی بیندازم که ماهی توش نباشد. من فقط با دزد طرف بودم، همین و بس … ضامن نارنجک را کشیدم و پرت کردم توی یک گودال پُر از آب، که در اثر جزر و مد ایجاد شده بود، و دوباره یک، دو، سه، چهار و بمب … پس دقیقاً چهار ثانیه وقت داشتم.
رفتم سراغ خانه، این دفعه خودم کابل‌ها را باز کردم، دنبال یه تکه سیم می‌گشتم که به جای سیم تله ازش استفاده کنم. از سیم‌بند لباسی استفاده کردم و نارنجک را به چهار‌چوب در محکم بستم. ضامن نارنجک را کشیدم و ضارب دستی را نگه داشتم و سیم‌بند لباسی را درون جای ضامن قرار دادم. یک قدم‌شمار انجام دادم، یک، دو، سه، چهار، دقیقاً فاصله قدم‌ها از حیاط تا در هال. ولی اگر دزد با سرعت بیشتر و یا کمتری حرکت می‌کرد … به احتمال نود ‌درصد، دقیقاً درون همین حیاط کوچک هم‌زمان با ورود دزد، نارنجک منفجر می‌شد و هر چه فاصله او با نارنجک کمتر می‌شد، تعداد ترکش‌هایی که خون کثیفش را پاک می‌کردند، بیشتر می‌شد. کار که تمام شد با سرعت از خانه دور شدم. دوباره به نقشه‌ام فکر کردم. همه چیز عالی طراحی شده بود. آن احمق کابل‌های دور در را باز می‌کرد … یه سرک می‌کشید … در را فشار می‌داد و یا به زمین می‌انداخت و وارد حیاط می‌شد و بعد انفجار. صدای انفجار کوچکی در میان این همه انفجارهای بزرگ که شبانه‌روز توی این شهر صورت می‌گرفت. هر کسی هر جای این شهر خالی از سکنه صدای انفجار را می‌شنید، حتی به خودش زحمت نمی‌‌داد که رویش را برگرداند.

خلاصه یه ترور کامل؛ بدون ماشین پلیس، آژیر آمبولانس. بدبخت حتی اگر زخمی می‌شد و جیغ می‌زد کسی نبود که به فریادش برسد و آخر از خونریزی تمام می‌کرد. بعدها هم اگر پیدایش می‌کردند همه فکر می‌کردند که یه خمپاره کوچک هم‌زمان تو حیاط خانه خورده و دخل طرف آمده. کسی کوچک‌ترین شکی به خودش راه نمی‌داد. ولی کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کرد. همیشه یک آدم فضولی ممکن است پیداش شود و دقت کند و سیم تله را ببیند و بعد … و بعد شک کند پس بهتره موقع انفجار من اینجا نباشم. همان شب تو مقر به قاسم گفتم: «فردا می‌خواهم برم مرخصی.» قاسم خندید و گفت: «چی شده مرخصی‌برو شدی؟ تو که باید به زور می‌فرستادیمت مرخصی.» برای اولین بار به قاسم دروغ گفتم: «مادرم مریضه، می‌خوام برم سر بزنم.» دیگه بحث ادامه پیدا نکرد. صبح که امیر با موتور خواست مرا برساند به پل
ایستگاه ۷، از عمد بهش گفتم از کوچه‌مان رد شود. می‌خواستم خیالم راحت شود که دزد نیامده باشد و نقشه غیبت من خراب شده باشد.
وقتی رد شدیم، خیالم راحت شد و بعد از خداحافظی با امیر، نشستم پشت یه وانت و رفتم رو به ماهشهر. آن‌قدر پشه‌کوره تو جاده زیاد بود که شیشه جلوی ماشین یک‌دست سیاه شد و به همین خاطر راننده دو بار ایستاد و شیشه را پاک کرد. تو ماهشهر
با یه زوری بلیت اتوبوس گیرم آمد.
ماشین که حرکت کرد از خستگی خوابم برد و به هیچی فکر نکردم. تو راه بازرسی اتوبوس ایستاد و من بیدار شدم. غرور جریحه‌دارم کمی التیام پیدا کرده بود. دزد کثیف نامرد پست …!
سر و صدای بیرون توجهم را جلب کرد. یکی از مسافرها داشت با مأمور بازرسی بحث می‌کرد. بغل دستم یه مرد عرب نشسته بود با حدود پنجاه سال سن که گاه و بی‌گاه با نفرات صندلی جلویی
خوش و بش می‌کرد و تنه سنگینش رو به طرف من تکیه می‌داد.
نگاهم به ساعت افتاد … آه ساعت امیر، یادم رفته بود ساعتش را پس بدهم. بنده خدا با آنکه خودش مرا رسانده بود، ولی هیچ به ساعتش اشاره نکرد.
نگاهم به عقربه ثانیه‌شمار ساعت افتاد؛ یک، دو، سه، چهار. امیر! یک‌دفعه دلم برای امیر شور زد. کاشکی حداقل قضیه را به امیر می‌گفتم. ولی برای چی؟ خوب آدمیه … یک‌دفعه از رو رفاقت بخواهد برود و به خانه رفیقش که تو مرخصیه، سر بزند و بعد از محکم‌کاری به در دست بزند و سیم تله از محل ضامن خارج شود … از فکر کردنش به خودم لرزیدم. ولی نه، حتما‌ً وقتی با موتور رد شود و ببیند در، سر جاش با کابل محکم شده، دیگر نیازی به دست زدن به در پیدا نمی‌کند. نه، نه! فکر بیخودیه … اتوبوس تنگ غروب رسید به گاراژ‌. پیاده شدم و سلانه‌سلانه، کوله‌‌پشتی‌ام را با خود کشیدم تا خوابگاه. تو راه‌پله باز مثل همیشه با همسایه‌ها مواجه شدم که اول سلام و احوال‌پرسی می‌کردند، بعد یکی‌یکی به نوعی می‌خواستند از من خبر اوضاع جنگ را بگیرند. سؤال‌های تکراری، کی عملیات بعدی شروع می‌شود؟ اصلا‌ً کی جنگ تمام می‌شود؟ ولی من تو فکرتر از آن بودم که حال جواب دادن به این سؤال‌ها را داشته باشم.
رفتم داخل اتاق خودمان و روبوسی با گریه همیشگی مادرم و خوشحالی خواهرم، بابامم که مثل همیشه نبود. می‌رفت این شهر و آن شهر سفر، خرج خانه را درمی‌آورد. تمام این مدت تو فکر بودم که آیا تا حال تله‌ام کارگر افتاد یا خیر … بعد از شام مادرم گفت: «دایی‌ت رو دیدی؟»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «آبادان؟»
از جا پریدم و گفتم: «آبادان! آبادان چه کار می‌کنه؟»
گفت: «دیشب رفت. گفت می‌خواد باقی اثاثیه‌اش را بیاره.»
با ناراحتی شدید گفتم: «آخه موقعش بود؟»
مادرم با تعجب گفت: «پس دیگه کی موقعشه؟ اتاق پهلویی‌اش خالی شد، دید جا داره، رفت که بیاره.»
سراسیمه گفتم: «طرف خونه ما که نمی‌خواست بره؟»
جواب داد: «خوب بره مادر، اصلا‌ً من چی می‌دونم، اصول دین می‌پرسی؟ چته امشب پسر، هنوز نرسیده اوقاتت تلخه.»
درد امیر کم بود، درد دایی هم اضافه شد. یعنی می‌رفت طرف خونه ما؟ فکر نکنم. حالا اگر می‌رفت و در را به آن صورت می‌دید، حتما‌ً دلش می‌سوزد و می‌خواهد حق برادری را با آوردن اثاثیه باقی‌مانده خواهرش به جا بیاورد و بعد … در را جا‌به‌جا کند و یک، دو، سه، چهار و دایی‌ام … نه، نه. ولی اگر می‌رفت چی؟ هیچ‌کس به دادش نمی‌رسید. اگر زخمی می‌شد آن‌قدر خونریزی می‌کرد که تمام بکند. بعد … مراسم فاتحه و سوگواری … مادرم که خودش را می‌زند و من که حتما‌ً از
سر مزار دایی باید بغلش کنم … و همه که به من تسلیت می‌گویند قاسم، امیر … به من … من قاتل … ولی هیچ‌کس نمی‌فهمه … باید سریع آثار جنایت را پاک کنم ولی زن دایی‌ام؟ … بچه‌هاش؟ … خدا … کاریه که شده … ولی نه این راز باید مدفون بماند …!
مادرم بود، گفت: «چته هر چی صدات می‌زنم جواب نمی‌دی، چیزی شده؟»
جواب سربالایی بهش دادم و رفتم تو رخت‌خواب خوابیدم. اولش هر کاری کردم خوابم نبرد. بعد به خودم گفتم از کجا معلوم که همان صبح دزد نرفته سراغ در خانه و کلک کار تمام نشده باشه؟ همین را مایه امیدواری گرفتم و خواستم هر فکر دیگری را از سرم بیرون کنم. ناگهان از خواب پریدم. چه کابوسی، چقدر وحشتناک … یه جسد کف حیاط خانه افتاده بود. خون به در و دیوار پاشیده شده و صورت جسد کاملا‌ً متلاشی بود. هر چی نگاهش کردم، نفهمیدم کی بود. برگشتم طرف نارنجک، دیدم سیم تله نیست ولی … ولی خود نارنجک سر جاش بود و داد زدم: دیدید، خمپاره خورده نه نارنجک …

به خدا خمپاره خورده … مادرم برام آب سرد آورد. موقع خوردن، پچ‌پچش با خواهر توجهم رو جلب کرد. عجیب نگاهم می‌کردند، هیچ‌وقت منو این طوری ندیده بودن. باز یه دروغی سر هم کرده و بهشان گفتم و سرم را روی متکا گذاشتم. به شدت عرق کرده بود. می‌ترسیدم بخوابم …
چقدر وحشتناک. تکه‌تکه‌های جسد تو خیابان افتاده بود و امیر داشت گریه می‌کرد و می‌گفت برادرم، برادرم … این‌دفعه بدون
سر و صدا رفتم کنار پنجره. دم اذان بود، بلند شدم نمازم را خواندم.
تو اتوبوس به فکر گریه مادرم افتادم که هر کلکی زدم، باورش نمی‌شد هنوز نیامده دارم می‌روم و التماسی که به کمک‌راننده کرده بودم تا میان هشت‌تا آدم قلچماق، رو بوفه یه جا برام باز کند … و بدتر از همه … بدتر از همه مثلث انفجاری که بین دزد، امیر و دایی‌ام درست کرده بودم … یعنی کدامشان بود؟ … تو راه، ماشین پنچر کرد. از این بدتر دیگر نمی‌شد. آن‌قدر سر راننده و شاگردش غ‍ُر زدم که نزدیک بود دعوامان شود … آخر مسیر، سر پل ایستگاه ۷ که رسیدیم، سریع از اتوبوس پریدم پایین و شروع کردم به دویدن که یکی از مسافرا داد زد: «پسر کوله‌پشتی‌ات!» برگشتم و از بالای باربند صندلی برش داشتم. از بس تو فکر بودم ممکن بود خودم را هم جا بگذارم چه رسد به کوله‌پشتی! با آنکه بیشتر مسافرها یا سرباز یا بسیجی بودن و یا کسانی که آمده بودن خورده‌اثاثیه باقی‌مانده‌شان را ببرند ولی من تنها کسی بودم که منتظر هیچ وسیله‌ای نماند و به دو از پل ایستگاه ۷ گذشتم.
عرق از سر و رویم پایین می‌رفت، دلم می‌خواست کوله‌پشتی رو یه جا پرتاب کنم و از شرش راحت بشم. همش فکر می‌کردم که این چه کاری بود من کردم؟ حالا گیرم که امیر و دایی‌ام هم گیر تله انفجاری نیفتند. شاید یک کس دیگری، شاید خود دزد بدبخت … که اولین بارش بوده، شاید بعدها توبه می‌کرد. ولی من، من احمق باعث می‌شدم که دیگر، تو بدترین شرایط، عمرش به آخر برسد و منم برای تمام عمر قاتل محسوب شوم و حتی اگر راز را بتوانم تا
به آخر پوشیده نگه دارم، ولی همیشه عذاب وجدان برام باقی می‌ماند. اصلا‌ً چه جوری می‌توانم دیگر توی آن خانه زندگی کنم؟
خدایا خودت کمک کن … خدایا اصلا‌ً اگر دزد تا حالا نیامده باشد، نارنجک رو برمی‌دارم، تا دزد هر چی دلش خواست ببرد …!
سر کوچه خودمان که رسیدم از دور نگاهم افتاد به سه لنگه در که جلوی خانه ولو شده بود … زانوهایم س‍ُست شد … طاقت جلو رفتن نداشتم، تمام ائمه را به یاد آوردم … یعنی کی بود؛ دایی‌ام … امیر … دزد … یأس کامل از این همه زحمت، قطره‌های اشک تو چشم‌هام حلقه زد. به خودم گفتم همه چی تمام شد … دیگه باید واقعیت را قبول می‌کردم. یک ندانم‌کاری، اگر حتی با قاسم مشورت کرده بودم … رفتم جلو، سرم را آرام‌آرام به داخل حیاط کشاندم … هیچ جسدی در کار نبود … تعجب کردم … شاید تو اتاق‌ها افتاده بود، ولی نه … از خرده‌ریزیه گوشه اتاق‌ها هم خبری نبود … برگشتم به حیاط … حس کنجکاوی‌ام به شدت تحریک شده بود … یعنی کجای کار نقص داشت؟ … نگاهم افتاد به نارنجک که دوباره ضامن شده بود … یعنی چه؟! یک‌دفعه یادم آمد که ضامن نارنجک را پس از تله‌گذاری، تو حیاط رها کرده بودم. اصلا‌‌ً باورم نمی‌شد …!
سر‌خورده و شکست‌خورده تو حیاط نشستم. تا همین یک دقیقه پیش التماس خدا می‌کردم که نارنجک منفجر نشده بود، ولی الان که دزد با زرنگی تمام به جای در از دیوار پریده بود پایین و نارنجک را دیده و ضامن کرده بود، نمی‌دانستم احساسم چی باید باشد‌، خوشحالی، ناراحتی، رو دست خوردن … بله رو دست خورده بودم … ولی واقعا‌ً خوشحال بودم از این رو دست خوردن … نه ناراحتم … مگه شوخیه؟ … آخر کجای کار نقص داشت؟ … دزد کثیف … نامرد پست …

حبیب احمد زاده
دفتر طنز حوزه هنری

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر