طیـّـاره تقدیر
از روز ازل کوزه ی جانم سَر و تَه شد
آغاز و سرانجام جهانم سر و ته شد
آدم به همان سیبِ خطرساز که زد گاز
کلاً همه ی سود و زیانم سر و ته شد
ماما که مرا وقتِ تولد سر و ته کرد
آیینه ی بختم به گمانم سر و ته شد
پشت رُلِ طیـّـاره ی تقدیر نشستم
آگاه که شد من خلبانم سر و ته شد
آرش شده بودم که به دشمن بزنم تیر
ما را پشه زد تیر و کمانم سر و ته شد
با سکه ی ما دست زمان شیر و خط انداخت
رفتم طرف ِشیر بمانم سر و ته شد
راهی شدم از خویش به چالوسِ خیالش
در گردنه ی عشق، ژیانم سر و ته شد
پرتاب نمودم به هوا آب دهان را
اما جهت آب دهـــانم سر و ته شد
مرگ آمد و رفتم کمی آرام بگیرم
با جیغِ زنم روح و روانم سر و ته شد
گفتند قرار است در این قصه بخندی
اشک آمد و پایانِ رُمانم سر و ته شد…
شروین سلیمانی