یک ماه از آمدنم به اردوگاه عباسآباد گذشته بود که بالاخره فرصت دست داد تا پرونده اسیران عراقی را بررسی کنم. سرگرد سلامتی رییس اردوگاه فهرستی از تمام اسرا تهیه کرده بود که درجه و محل خدمت و محل اسیر شدنشان را نشان میداد. فهرست را به من داد و گفت: نگاهی به این بکن بعد پرونده هرکدام را خواستی بگو برایت بیاورم.
دیدن فهرست اسرای عراقی داغ دلم را تازه کرد. طبق جدولی که سرگرد کشیده بود ابتدا نام و بعد محل خدمت آمده بود. اسامی تندتند از جلوی چشمم میگذشت:
منصور جابر از لشکر ۹ زرهی
احمد یونس از لشکر ۲ مکانیزه
عبدالامیر فلاح از تیپ ۵ زرهی
محمد غلام از تیپ ۴ مکانیزه
بیاختیار خندهام گرفته بود. سرگرد پرسید: چیز خندهداری هست. گفتم: راستش قربان همهاش خندهدار است. میتوانم سوال کنم. گفت: بگو. گفتم: شما خط هم بودهاید؟ گفت: بله. گفتم: در کدام لشکر کدام تیپ؟ گفت: تیپ ۳ لشکر ۲۱ حمزه. گفتم: لشکر زرهی؟ گفت: زرهی که چه عرض کنم، آن موقع به اسم زرهی بودیم اما زرهی بودن ما کجا و زرهی بودن بعث کجا. ارتش زرهی عراق بالای ۷۵۰ تانک داشت. گفتم: دلیل خنده من همین است. داشتم به این فکر میکردم که بچههای بسیجی وقتی اسیر میشوند به عراقیها چه میگویند؟ گفت: لابد میگویند تیپ پیاده، لشکر پیاده.
گفتم: جناب سرگرد آخر لشکر پیاده هم تعریف دارد. لشکر پیاده توپخانه میخواهند، این بچهها توپخانهشان کجا بود؟ گفت درست میگویی: ما لشکر پیاده بودیم و واقعا پیاده میرفتیم. عراقیها اگر پیاده میآمدند پشتیبانی توپخانههایشان را داشتند. گفتم: حالا اینها را ببین، همه از تیپ و لشکرِ زرهی و مکانیزه یعنی اگر نصف امکانات ارتش عراق دست ما بود واقعا ۲۴ ساعته تا بغداد میرفتیم. عشایر ما با برنو با ارتش زرهی جنگیدند. یعنی با سلاح جنگجهانی اول داشتیم با ارتشی میجنگیدیم که آن قدر ادواتش سنگین بود که همه جا نمیتوانست تانکهایش را ببرد. من خودم چند بار دیدم تانکهایشان در زمین فرو رفته بود.
سرگرد گفت: یاد خاطرهای افتادم. یک بار یکی از بچههای آرپیجیزن را در دزفول دیدم. زخمی شده بود. میگفتند در عملیات در عرض نیم ساعت، چهل بار با آرپیجی شلیک کرده است و هر چهل بار به هدف زده است. برخی فرماندهان میخواستند بروند این سرباز را ببینند و به نوعی از او تشکر کنند. من هم رفتم. زیر یک چادر دراز کشیده بود. ترکش به بازویش خورده بود و درد میکشید. با فرماندهان رفتیم توی چادر. یکی از دوستان پرسید: چه کردی بسیجی، باید رمز کارت را بگویی تا بقیه بچههای آرپیجیزن هم یاد بگیرند و به روش تو عمل کنند.
بگو چطوری چهل بار به هدف زدی. یادم هست سرباز کمی خودش را روی تخت جابجا کرد و با لهجه ترکی گفت: من کاری نکردم، باید از لشکر عراق تشکر کنید که مثل موروملخ، نیرو و تانک و نفربر ریخته بود توی خط. راستش آن روز اگر دویست بار هم شلیک میکردم باز به هدف میخورد چون تمام خط پر از هدف بود. بعد آرام گفت: بین خودمان بماند چند بار هم چشم بسته زدم باز به هدف خورد. حرفهای سرباز که تمام شد همه زدیم زیر خنده. ما به حرفهای سرباز آرپیجیزن خندیدیم اما میدانستیم که حرفهایش واقعیت جنگ است.
قسمت های قبلی عباس آباد را نیز بخوانید : اول – دوم – سوم و چهارم
این داستان در هفته ی دفاع مقدس در برنامه ی “لبخند صلواتی” از شبکه آموزش توسط “رضا ساکی” اجرا می شد.