سال ۵۹ هیچ کس فکر نمیکرد کار به سال ۶۹ بکشد اما عاقبت به سال ۶۹ رسیدیم. سال ۶۹ نه من آن سرباز جوان بودم و نه اسیران عراقی آن آدمهای قبلی. ده سال شوخی نیست. یک عمر است. ده سال در زندان بودن خیلی سخت است. ده سال اسارات ده سال نیست صد سال است. بهویژه برای آنان که آمده بودند تهران را ۴۸ ساعته بگیرند ده سال به اندازه یک قرن گذشت.
روزهای پایانی شهریور سال ۶۹ داشتیم اسیران عراقی را برای مبادله آماده میکردیم. من قبلا حسابی برجکشان را زده بودم اما وقتی خبردار شدند که ایران و عراق قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفتهاند و جنگ تمام شده است ریختند توی حیاط اردوگاه و شروع کردند به شادی کردن. مثلا داشتند پیروزیشان را جشن میگرفتند. من به سرگرد سلامتی ریس اردوگاه گفتم: قربان اگر اجازه بدهید در جشنشان شرکت کنیم. سرگرد سلامتی گفت: نقشهات چیست؟ گفتم: قربان اینها سفیران ما خواهند بود. اینها بخشی از حقیقت جنگ را به زودی به میان مردم عراق خواهند بُرد اما باید حقیقت را خوب نشانشان بدهیم. هنوز در توهماند. بگذارید در جشنشان شرکت کنیم. سرگرد سلامتی پاسخ داد: خیلی خب، فقط بلوا درست نشود در روزهای آخر. گفتم: مطمئن باشید فقط نیاز به مقداری تنخواه دارم. سرگرد گفت: تنخواه در اختیار شماست.
بلافاصله به سروان احمدی گفتم اعلام کند که به مناسبت صلح و امضای قرارداد جشنی در اردوگاه برگزار میشود. گفتم بگوید همه راس ساعت چهار در میدان حاضر باشند. اسیران عراقی تا این خبر را شنیدند رسما شروع کردند به رقصیدن و آواز خواندن. نیم ساعت بعد به همراه چند نفر از بچهها برای تهیه لوازم جشن به بیرون رفتیم و یک ساعت بعد با دست پر برگشتیم.
راس ساعت چهار بعدازظهر یک میز بزرگ وسط میدان بود. روی میز ۴۵۶ کارت تبریک وجود داشت که روی هر کارت نام یک اسیر عراقی را نوشته بودیم. روی میز یک ظرف بزرگ میوه و چند جعبه شیرینی قرار داشت. پرچم ایران و عراق و سازمان ملل و صلیب سرخ را هم گذاشته بودم روی میز. همه چیز نشان از یک جشن جدی و مهم داشت. عراقیهای همه با موها و سیبیلهای آبوشانه کرده به صف ایستاده بودند و نوبتی میآمدند و با سرگرد سلامتی دست میدادند بعد هم کارت تبریک را میگرفتند و شیرینی برمیداشتند و میرفتند. همین طور که آنها مراسم دست دادن و شیرینی برداشتن را انجام میدادند بچههای ما روی پشتبام آماده بود تا با اشاره من چیزی را که به مناسبت صلح تهیه شده بود به نمایش بگذارند.
عراقیها اول که میدیدند پشت کارت تبریک اسمشان نوشته شده است خیلی ذوق میکردند اما وقتی بازش میکردند چنان حالی ازشان گرفته میشد که اغلب یا کارت را پاره میکردند و یا میانداختند توی میدان. سرگرد سلامتی که متوجه حرکات اسیران شده بود یکی از کارتها را برداشت و گفت: مگر توی کارت چه نوشتهای. وقتی کارت را خواند لبخندی زد و آرام کارت را به اسیر بعدی داد. در تمام مدت لبخند بزرگی روی صورت سرگرد بود. توی کارت به عربی نوشته بودیم: حلول سال ۱۴۰۰ هجری قمری مبارک باد! بعد هم که حسابی حالشان جا آمد و فهمیدند تازه برگشتهاند به ده سال پیش اشاره کردم که پارچه نوشته را رها کنند. روی پارچه بزرگی با زمینه سفید با رنگهای گوناگون به انگلیسی نوشته بودیم: آغاز سال ۱۹۷۵ مبارک باد. خلاصه که خیلی مدرسهای به آن فهماندم که پیروز جنگ کسی نیست که معاهده ۱۹۷۵ را پاره کرد، پیروز کسی است که حالا پایش روی مرز خودش است. در واقع شیرفهمشان کردم که تجاوز با پیروزی جمع نمیشود همان طور که دفاع با شکست.
چند لحظه بعد اسیران عراقی با اسیران عراقی دست به یقه شدند. خودشان به خودشان میتوپیدند که این چه جنگی بود که بعد از ده سال برگشتهایم به همان نقطه اول. به یکیشان که خیلی از دست من عصبانی بود گفتم: دیدی سرباز؟ دیدی آن ۴۸ ساعت فتح تهران چقدر طول طولانی شد؟
قسمت های اول، دوم، سوم ، چهارم و پنجم اردوگاه عباس آباد را نیز بخوانید.