دکتر محمدرضا سنگري :
در غروب عطش آلود، وقتي برق شقاوت خنجري آبگون بر حنجره آخرين شهيد نشست. وقتي صداي شکستن استخوان در گوش سم ها پيچيد و آنگاه که خيمه ها در رقص شعله ها گم شدند، جلادان همه چيز را تمام شده انگاشتند. هشتاد و چهار کودک و زن، در ازدحام نيزه و شمشير، از ساحل گودالي که همه هستيشان را در آغوش گرفته بود گذشتند. تازيانه در پي تازيانه، تحقير و توهين و قاهقاهي که با آه آه کودکان گره ميخورد، گستره ميدان شعله ور را ميپوشاند.
دشمن به جشن و سرور ايستاده است و نوازندگان، دست افشان و پايکوبان، در کوچه هاي آراسته، به انتظار کارواني هستند که با هفتاد و دو داغ، با هفتاد و دو پرچم، با شکسته ترين دل و تاول زده ترين پا، به ضيافت تمسخر و طعنه و خاکستر و خنده آمده است.
زنان با تمامي زيورآلاتشان به تماشا آمده اند. همه را انديشه اين است که با فرو نشستن سرها بر نيزه، همه سرها فرو شکسته است.
اما خروش رعدگونه زينب (س)، آذرخش خشم سجاد (ع) و زمزمه حسين (ع) بر نيزه، همه چيز را شکست. شهر يکپارچه ضجه و اشک و ناله شد و باران کلام زينب جانها را شست و آفتاب را از پس غبارها و پرده ها به ميهماني چشمهاي بسته آورد.
چهل روز گذشت. حقيقت، عريانتر و زلالتر از هميشه از افق خون سربرآورد. کربلا به بلوغ خويش رسيد و جوشش خون شهيد، خاشاک ستم را به بازي گرفت. خوني که آن روز در غريبانه ترين غروب، در گمنام ترين زمين، در عطشناک ترين لحظه بر خاک چکه کرد، در آوندهاي زمين جاري شد و رگهاي خاک را به جنبش و جوشش و رويش خواند.
چهل روز آسمان در سوگ قربانيان کربلا گريست و هستي، داغدار مظلوميت حسين عليه السلام شد. چهل روز، ضرورت هميشه بلوغ است، مرز رسيدن به تکامل است و مگر ما سرما و گرما را به «چله» نميشناسيم و مگر ميعادگاه موسي در خلوت طور، با چهل روز به کمال نرسيد.
اينک، چهل روز است که هر سبزه ميرويد، هر گل ميشکفد، هر چشمه ميجوشد و حتي خورشيد در طلوع و غروب، سوگوار مظلوم قربانگاه عشق است. چهل روز است که انقلاب از زير خاکستر قلبها شراره ميزند. آنان که رنج پيمان شکني بر جانشان پنجه ميکشيد و همه آنان که شاهد مظلوميت کاروان تازيانه و اشک و اندوه بودند و همه آنان که وقتي به کربلا رسيدند که تنها غبار صحنه جنگ و بوي خون تازه و دود خيمه هاي نيم سوخته را ديدند، اينک برآشفته اند، بر خويش شوريده اند. شلاق اعتراض بر قلب خويش ميکوبند و اسب جهاد زين ميکنند. چهل روز است که يزيد جز رسوايي نديده و جز پتک استخوان کوب، فريادي نشنيده، چهل روز است استبداد بر خود ميپيچد و حق در سيماي کودکاني داغدار و ديدگاني اشکبار و زناني سوگوار رخ نموده است. اينک، هنگامه بلوغ ايثار است. هنگامه برداشتن بذري است که در تفتيده ترين روز در صحراي طف در خاک حاصلخيز قتلگاه افشانده شد.
اربعين است. کاروان به مقصد رسيده است. تير عشق کارگر افتاده و قلب سياهي چاک خورده است. آفتاب از پس ابر شايعه و دروغ و فريب سر برآورده و پشت پلک هاي بسته را ميکوبد و دروازه ديدگان را به گشودن ميخواند.
اربعين است. هنگامه کمال خون، باروري عشق و ايثار، فصل درويدن، چيدن و دوباره روييدن. هنگامه ميثاق است و دوباره پيمان بستن. و کدامين دست محبت آميز است تا دستي را که چهل روز از گودال، به اميد فشردن دستي همراه، برآمده، بفشارد؟ کدامين سر سوداي همراهي اين سر بريده را دارد و کدامين همت، ذوالجناح بيسوار را زين خواهد کرد؟
اربعين است. عشق با تمام قامت بر قله «گودال» ايستاده است. دو دستي که در ساحل علقمه کاشته شد، بلند و استوار چونان نخلهاي بارور، سربرآورده و حنجرهاي کوچک که به وسعت تمامي مظلوميت فرياد ميکشيد، آسمان در آسمان به جستجوي هم صدا و هم نوا سير ميکند. راستي، کدامين ياوري به «همنوايي» و همراهي بر مي خيزد؟
مگر هر روز عاشورا و همه خاک، کربلا نيست؟
بياييد همواره همراه کربلاييان گام برداريم تا حسيني بمانيم.
منبع : روزنامه اطلاعات – 10 آذر 94