علی دلیر :
عاقبت موفق شد. بله موفق شد. بعد از قریب به یک سال رفت و آمد و صرف کلی هزینه، گواهینامه را گرفت و قاب کرد و در بهترین جای خانه به دیوار چسباند. نه ببخشید اصلاح میشود: گواهینامه را گرفت و جای گردنبندی که سالها در فکر خریدش بود و پولش جور نمیشد ، آویزان کرد تا همه دوست و فامیل ببینند؛ از جمله عمه مونس.
البته قابل ذکر است که تعداد رفت و آمد ایشان برای آزمون آییننامه و امتحان شهر از ذهن حساس و چشمان تیزبین همه آشنایان از جمله عمهمونس دور نمانده و آن را به عنوان رکورد ثبت کردند. شرکت در سی و یک آزمون آییننامه و بیست امتحان شهری! البته در بین فامیل و دوستان! چون از ثبت این رکورد در سطح ایران یا بینالملل، اطلاع دقیقی نداشتند.
یک هفته همه جا حرف این اتفاق بزرگ بود. تا اینکه کمکم تب آن فروکش کرد. نه اینکه فکّ و چانه دوستان بیکار شد ، نه. چون موضوعات دیگری جایگزین شد. حال، وقت آن بود که خوراکی دیگر برای فکهای بیشفعال خانمهای فامیل تهیه شود.
اتاق فکر تشکیل داد. دو سه روزی با خودش و دو تا دخترش فکر کرد. پس از ساعتها تجزیه این کار و تحلیل آن کار ، به این نتیجه رسید که باید با خریدچیزی قشنگ و چشمگیر و گران که هنوز پا به خانههای دوست و فامیل نگذاشته ، همه صداها و نگاهها را متوجه خود کند.
خرید ساید بای ساید؟…نه،عفتخانم داشت. خرید مبل استیل جدید؟… نه، تقریباً همه فامیل و آشنایان دارند. آهان، فهمید. خرید یک دستگاه السیدی، آن هم سه بعدی. بله، این خوراک خبری و بصری خوبی بود. تصویب شد. احتیاج به مجمع تشخیص مصلحت شبانه هم نبود! دقایقی بعد، لباس پوشیده؛ عطر و ادکلن زده ، به همراه دخترانش به قصد خرید از خانه خارج شدند. چند قدمی از خانه دور نشده بودند که ایستاد. به دنبال او دخترانش هم. اول با خودش و بعد خطاب به بچهها گفت: گواهینامه دارم، آن وقت ماشین باید توی پارکینگ خاک به خورد و ما پیاده راهیِ مرکز شهر بشویم؟! برگردیم. برگشتند. برای اولین بار سوار بر خودرو به همراه دو دخترش وارد کوچه و سپس خیابان شد. کمی دلهره توی وجودش میدوید. سرش داغ شده بود، صورتش زرد و قلبش به تپش افتاده بود.
دست و پایش کمی میلرزید. سعی میکرد که حالش را طبیعی نشان بدهد تا دخترها متوجه این تغییر حالت نشوند. پس شروع به حرف زدن کرد. این که چه مدلی بخرند ، چند اینچ باشه ، از کجا بخرند و … .
باید به خط آن طرف بلوار میرفتند. به دوربرگردان رسیدند. پیچید، همان طور که دور برگردان پیچید. پیچش دوربرگردان تمام شد ولی پیچش او نه. البته پیچش او نه ، بلکه ماشین. فرمان سفت ماشین زیاد تحت کنترل او نبود. هول شده بود. خواست با ترمز ، جلوی پیچش بیش از اندازه ماشین را بگیرد که اشتباهی پایش روی پدال گاز رفت و ناگهان خودرو شتابی گرفت غیرقابل کنترل. در نتیجه جایی رفت که او نمیخواست و اصلا هیچ ماشینی نمیرود چون جایش آنجا نیست. بله، ماشین پرید روی جدول. کف ماشین روی جدول گیر کرد و جلوی حرکت او را گرفت؛ اما بلندی جدول باعث شد تا ماشین به آرامی برگشته و روی سمت راست خود بخوابد.
چند جایشان خراشید و دست و سر و پاهایشان کوبیده شد. البته قدری هم رنگوروغنهایشان به هم خورد. ساعتی بعد، قبل از هرکسی خبرگزاری عمهمونس این خبر را به تمام فامیل و آشنا اطلاع داده بود. دستهدسته به ملاقاتش میآمدند. میآمدند برای عیادت، اما توی نگاه و روی زبانشان به جای تسلی ، نیش و کنایه بیشتر خودنمایی میکرد. حالا اولین رانندگی او که دست و پا و سری باندپیچی شده برایش داشت ، خوراک فک زنهای فامیل و آشنایان شده بود.
منبع : روزنامه اطلاعات