از روى دست حمید مصّدق
بى در آمد!
شعر طنز حمیدآرش آزاد
تو به من توپیدى
«و نمى دانستى»
«من به چه دلهره» و خواهش و عجز و لابه
به عموجان گفتم
که ژیانِ مدلِ عهدِ الاغِ خود را،
عصر آن روز به من قرض دهد
تا که با نامزدم – یعنى تو –
دو – سه ساعت، الکى،
گشتِ خُشکه بزنیم
×××
نیم ساعت بعدش،
توىِ آن جاده ىِ بیرون شهر
صد قدم مانده به پمپِ بنزین،
ناگهان ما دیدیم
باکِ ماشین خالى ست!
×××
من به تو گفتم:
عزیز!
پُشتِ فرمان بنشین،
تا که من هُل بدهم تا خانه.
و تو گفتى که:
مگر، پولِ بنزین هم در جیبات نیست؟!
بنده ساکت ماندم!
×××
تو سوارِ مینى بوسى شدى و برگشتى.
بعد از آن روز، حتّى
یک تلفن هم نزدى!
×××
«سالها هست که در گوشِ من،
آرام، آرام»
یک کسى مىگوید:
تو که عاجز بودى
از خرید دو – سه لیترى بنزین،
توىِ آن ماشین، در خارجِ شهر
چه غلط مى کردى؟!