[متولد1298بوشهر-درگذشت آبان 1356شیراز]. نویسنده داستانهای کوتاه طنز و نماینده بوشهر در مجلس شورای ملی بود. بعدها به علت تصدی مناصب حکومتی [سناتوری] نوشتن را ادامه نداد. در سال 1336 نخستین و معروفترین مجموعه داستان خود، «شلوارهای وصلهدار»، را منتشر کرد. پرویزی سالها در مجلات قلم زد و عموماً طنز نوشت و تقریباً خود را به عنوان یکی از نمایندگان اصلی تیپ داستانی جمال زاده معرفی کرده بود؛ با این حال پرویزی نتوانست همراه و همگام با چهرههای تاثیرگذارتر مانند صادقهدایت، بزرگعلوی و صادقچوبک حرکت کند. دومین کتاب او، «لولی سرمست»، در سال 1346منتشر شد. کارنامه ادبی پرویزی در این دو مجموعه داستان خلاصه میشود؛ ازین دو «شلوارهای وصلهدار» بر نویسندگان همدوره و دورههای بعد بسیار تاثیرگذار بود. در سالهای اخیر کتابی از او به نام «قصههای رسول» منتشر شده است که بازنشر داستانهای پراکنده طنز او در نشریات و جراید قدیمی است.
برشی از «قصه عینکم» داستانی معروف از «رسول پرویزی» را باهم میخوانیم :
به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانه اول حافظهام باقی است. تا آن روزها که کلاس هشتم بودم خیال میکردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگیمأبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دائیجان میرزا غلامرضا ـ که خیلی به خودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ میپوشید و کراوات از پاریس وارد میکرد و در تجدد افراط داشت، به طوری که از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقه دائی جان به واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند. این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسهای که در آن تحصیل میکردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود.
ننه ـ خدا حفظش کند ـ هر وقت برای من و برادرم لباس میخرید نالهاش بلند بود. متلکی میگفت که دو برادر مثل علم یزید میمانید. دراز دراز، میخواهید بروید آسمان شوربا بیاورید! در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمیدید. بیآنکه بدانم چشمم ضعیف و کمسوست. چون تابلو سیاه را نمیدیدم، بیاراده در همه کلاسها به طرف نیمکت ردیف اول میرفتم. همه شما مدرسه رفتهاید و میدانید که نیمکت اول مال بچههای کوتاه قدست. این دعوا در کلاس بود. همیشه با بچههای کوتوله دست به یقه بودم. اما چون کمی جوهر شرارت داشتم، طفلکها همکلاسان کوتاه قد و همدرسان خپل از ترس کشمکش و لوطی بازیهای خارج از کلاس، تسلیم میشدند. اما کار بدینجا پایان نمیگرفت. در خانه هم بیدشت نبودم. غالباً پای سفره ناهار یا شام که بلند میشدم چشمم نمیدید، پایم به لیوان آبخوری یا بشقاب یا کوزه آب میخورد. یا آب میریخت یا ظرف میشکست.
آن وقت بیآنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمیبینم خشمگین میشدند. پدرم بد و بیراه میگفت. مادرم شماتتم میکرد، میگفت: به شتر افسارگسیخته میمانی. شلخته و هردمبیل و هپل و هپو هستی، جلو پایت را نگاه نمیکنی. شاید چاه جلوت بود و در آن بیفتی. بدبختانه خودم هم نمیدانستم که نیمه کورم. خیال میکردم همه مردم همین قدر میبینند! لذا فحشها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش میکردم که با احتیاط حرکت کن! این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت میخورد و رسوائی راه میافتد. اتفاقهای دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم. مثل بقیه بچهها پایم را بلند میکردم، نشانه میرفتم که به توپ بزنم، اما پایم به توپ نمیخورد، بور میشدم. بچهها میخندیدند. من به رگ غیرتم برمیخورد.
دردناکترین صحنهها یک شب نمایش پیش آمد: یک کسی شبیه لوطی غلامحسین شعبدهباز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچهها برای دیدن چشمبندیهای او به نمایش میرفتند. سالن مدرسه شاپور، محل نمایش بود. یک بلیط مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومی یک بلیط مجانی داشت. من از ذوق بلیط در پوستم نمیگنجیدم. شب راه افتادم و رفتم. جایم آخرسالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باریکبین شدم، یارو وارد سن شد، شامورتی را در آورد، بازی را شروع کرد. همه اطرافیان من مسحور بازیهای او بودند. گاهی حیرت داشتند، گاهی میخندیدند و دست میزدند. اما من هر چه چشمم را تنگتر میکردم و به خودم فشار میآوردم درست نمیدیدم. اشباحی به چشمم میخورد. اما تشخیص نمیدادم که چیست و کیست و چه میکند. رنجور و وامانده دنبالهرو شده بودم. از پهلو دستیم میپرسیدم : چه میکند؟ یا جوابم نمیداد یا میگفت مگر کوری نمیبینی!… .
نویسنده : سید عماد الدین قرشی
منبع :دفتر طنز حوزه هنری