رأس ساعت یک و سی دقیقهی یک بامدادِ چهاردهمِ اردیبهشت، در بخش زنان و زایمان کلینیک بابل، پسری به دنیا آمد که از فرط زیبایی و دلربایی سرآمدِ زمانهی خود بودـ
موهایی زاغ، چشمهایی بلوند و تمامِ اعضا و جوارحش از غایت تقارن و تناسب به نقشههای قالی میمانست و هر رهگذری با یک نگاه دل در گروِ مهرش مینهاد.
زیباییاش به قدری بود که در مخیلهی هیچ تنابندهای نمیگنجید که این اثر زیبای آفرینش بخواهد روزی آروغی بزند یا رویم به دیوار خودش را خراب یا از قضا خیس کند.
خدمت زیباپسندتان عارضم که اگر فکر کردید آن نوزاد زیبارو بنده بودم،سخت در اشتباهید. از قضا در همان روز و همان ساعت و همان اتاق، مخلصتان بیآنکه توجه کسی را جلب کند، در گوشهای آرام و بیسر و صدا میان رویم به دیوارهای خودش دست و پا میزد و گویا پدر و مادرش بعد از فراغت، یک «آخییییییش» جانانه گفتند و به منزل برگشته و او را در بیمارستان جا نهادند.
کوچکتان بعد از این واقعه که از آن به عنوان مهمترین پیش آمد و نقطهی عطفی در زندگی هنریاش یاد میکند، دیگر هیچ وقت آن نوزادِ سابق نشد و پس از گذشت مدتی به شعر و ادبیات روی آورد که نتیجهاش چندین جایزهی استانی و یک جایزهی کشوری بود. حتی از سمت حوزهی هنری استان مازندران به عنوان هنرمند جوانِ برگزیده در بخش آفرینشهای ادبی از او تجلیل به عمل آمد و جایزهاش هم یک عدد قابلمهی چُدنی بود که “از صدقهسرِ ادبیات برنج تووش خوب دم میکشه!”
اما هیچ کدام از اینها، حتی آن طارمِ دم کشیده در قابلمهی ادبیات، نتوانست سوزش آن روز چهاردهم اردیبهشت سال شصت و نه را درمان کند. به همین منظور سراغی از تئاتر گرفت و در چندین نمایش به بازی و نویسندگی و دستیارکارگردانی پرداخت، اما باز هم افاقه نکرد.
سرانجام به طنز روی آورد و در ماهنامه ی طنز و کارتون خط خطی به طنزنویسی مشغول شد، خبرها حاکی از این مهم است که حالش بدتر نباشد بهتر هم نیست. و من الله توفیق!
راستی! ناگفته نماند ایشان به طرز بسیار بی ربط و البته وخیمی، در رشته ی عمران تنها چیزی که نمی جوید دانش است.