بحران جدی آب و مادر «اقبال»!
روزی بود روزگاری. پیرزنی که از مال دنیا چیزی نداشت، همراه پسرش «اقبال» در یک روستا زندگی می کردند. «اقبال» که عقل درست و حسابی نداشت اصلاً کار نمی کرد و در سر رویای کار کردن در کشورهای خارج را می پروراند که بعد از گران شدن عوارض خروج از کشور، این رویا دست نیافتنی تر نیز شد. پیرزن شوهرش را در حادثه معدن تابستان یورت از دست داده بود و چون کارفرما بیمه پردا سرا برای شوهرش واریز می کرد، بعد از فوت چیزی دست پیرزن را نگرفت و مجبور بود صبح تا شب در خانه مردم کار کند.
یک روز صبح که پیرزن سرکار بود، مردی به خانه آنها آمد و مدعی شد «جملات حکیمانه و کاربردی» برایان تریسی، باربارا دی آنجلیس، آنتونی رابینز، موریس مترلینگ، پاول ندود(!) و … می فروشد. «اقبال» که عاشق باربارا بود، (البته عاشق جملات ایشان) از مرد خواست که چند جمله به او بفروشد ولی چون پولی نداشت مجبور شد برگه سهام عدالت خودش و مادرش را به مرد بدهد و دو جمله بخرد. اقبال پاکت جملات را باز کرد. جمله اول این بود: « هر جا را که دوست داشته باشی وطن توست» و جمله دوم هم « در هیچ کار عجله نکن و کار ها را با صبر انجام بده» بود.
«اقبال» که عقل درست و حسابی نداشت جملات را روی دیوار چسباند و با خودش گفت: «خدا را شکر ما که عجله ای نداریم» و دوباره رفت توی رخت خواب چپید. وقتی مادر «اقبال» از سر کار برگشت و متوجه شاهکار «اقبال» شد، خیلی غصه خورد و او را حسابی نفرین کرد.
صبح روز بعد پیرزن برای کار به خانه مردم رفت. اما وقتی می خواست از چاه آب بردارد، دید واقعاً بحران آب جدی است و سطل به ته چاه نمی رسد. بنابراین طناب را گرفت و وارد چاه شد تا آب بیاورد ولی طناب پاره شد و به داخل چاه افتاد. چند دقیقه ای گذشت و چشمش به تاریکی عادت کرد. کنار دیواره چاه دری دید. با احتیاط در را باز کرد. ناگهان چشمش به دیوی افتاد که گوشه اطاق نشسته بود و کتاب می خواند! روسری اش را محکم کرد و با ترس و لرز سلام کرد. دیو گفت: سلام ننه . تو مادر «اقبال» نیستی؟ اینجا چکار می کنی؟ پیرزن از حادثه معدن و کار کردن در خانه مردم و بحران آب گفت. دیو سری تکان داد و گفت: بله متاسفانه بحران آب جدی است؛ ولی بحرانی که شما الان با آن مواجه هستی از بحران آب جدی تر است. بدان که هر کس به داخل این اطاق بیاید و نتواند به سوال من جواب دهد، من تا زمان مرگ او را در این اطاق زندانی می کنم. بعد در اطاق کناری را باز کرد که پر بود از جمجمه و استخوان های آدم. پیر زن که حسابی ترسیده بود پرسید: «خوب سوال تان چیست؟» فقط خدا کند سوال تان در خصوص کشورهای همسایه و به توپ بستن مجلس مشروطه و … نباشد!
دیو پرسید: «بگو ببینم، من از همه عالم به این بزرگی چرا در این گوشه تاریک نشسته ام و این جا را به همه دنیا ترجیح می دهم؟! »
پیرزن یاد جمله حکیمانه ای که «اقبال» خریده بود افتاد و گفت: « هر جا را که دوست داشته باشی وطن توست» دیو با خوشحالی گفت: « احسنت… تو اولین نفری هستی که پاسخ درست دادی.» بعد در صندوقچه اش را باز کرد و دو تا انار درشت لای دستمال پیچید و به عنوان پاداش به پیر زن داد و او را تا درب خروجی همراهی کرد. پیر زن به خانه برگشت. انارها باز کرد. داخل یکی از آنها مجوز واردات بنز و داخل دیگری مجوز واردات پورشه بود! پیرزن خوشحال شد و تا صبح نخوابید. صبح روز بعد پیرزن می خواست اقدام به واردات خودرو کند که «اقبال» از زیر لحاف به جمله دوم اشاره کرد که « در هیچ کار عجله نکن و کار ها را با صبر انجام بده!»
پیرزن دست نگاه داشت تا اینکه «سامانه ثبت خودروهای داخلی» بسته شد و قیمت خودرو ها به صورت حبابی افزایش پیدا کرد. سپس پیر زن اقدام به واردات خودرو کرد و با درآمد میلیاردی که نصیبش شد، سال های سال با پسرش به خوبی و خوشی زندگی کردند!
انتشار در روزنامه کلید