menu
shuffle search add person
انصراف
cancel

شیرین طنز را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید :

keyboard_double_arrow_left keyboard_double_arrow_right

پیشنهاد
شگفت انگیز

بزن بریم

بیخیال

از استخدام تا ازدواج

از استخدام تا … ازدواج! برنده جایزه بهترین داستان در جشنواره طنز طهران

نرگس خرقانی ـ بخش اول
۱
دل توی دلش نبود. همیشه از سؤالات و امتحانات این مدلی می ترسید. با اندکی اغراق به اندازه تعداد موهای سرش در چنین آزمون‌هایی شرکت کرده بود. انگار همنسلان او در طالعشان چنین ثبت شده بود که از روز پا گذاشتن به مدرسه، باید مرتباً امتحان پس دهند.
امتحانات مدرسه، پیش درآمد همه اینها بود. بعد از آن هم امتحان زیاد بود. از کنکور گرفته تا انواع و اقسام استخدامی‌های ریز و درشتی که بارها در آنها شرکت کرده بود و هر بار گفته بود این آخرین بار است؛ اما انگار بار آخری وجود نداشت. به نظر می رسید همانقدر که آمدنش به این دنیا راحت اتفاق افتاده بود، ماندنش و ادامه زندگی سخت بود.
این آزمون شاید بار آخر بود؛ شاید هم نه. هیچ قطعیتی در زندگی او وجود نداشت. با این وجود او عادت کرده بود که بی‌خودی امیدوار باشد. اما قبل از شرکت در این آزمون کلی نذر و نیاز کرده بود که قبول شود. چون این می توانست در آینده‌اش و زندگی اش تحولی اساسی ایجاد کند. می توانست طعم شیرین داشتن استقلال را به او بچشاند. به همین خاطر بود که با وجود این همه تجربه در این زمینه هنوز هم می ترسید. می ترسید که در این آزمون مهم قبول نشود.
آزمون کتبی را با رتبه خوبی گذرانده بود، اما حالا مشغول شرکت در آزمون شفاهی بود و پرسشگر بدون اینکه بداند این امتحان برای او چه قدر مهم است، از او سؤال می پرسید؛ با چهره‌ای بی‌روح و بی تفاوت که می توانست برای هر مصاحبه شونده‌ای احساسی دو گانه ایجاد کند. سؤالات پرسیده می‌شدند و او جواب می‌داد. آنقدر هیجان زده بود که دیگر هیچ چیز را نمی‌دید. حتی چشم‌های لوچ مصاحبه کننده که یکی به راست بود و دیگری به چپ هم نمی توانست او را از آنچه که پرسیده می شود، منحرف کند. فقط جهت نگاهش را منحرف می کرد؛چون نمی دانست مردی که مقابل او نشسته است، به کدام سمت نگاه می کند. کم کم داشت یاد می گرفت زمانی که ظاهراً جهت نگاه مرد مصاحبه گر به سمت دیوار است، در واقع به او نگاه می کند.
البته این آزمون یک فرق دیگر هم داشت. برای اولین بار، او از بند حیاتی “پ” استفاده کرده بود. باورش سخت بود، اما او هم بالاخره برای یک بار که شده در زندگی اش جای از ما بهتران نشسته بود و می توانست با اعتماد به نفس بالایی به سؤالات پاسخ دهد.
طی این سال‌ها دوستی با الهام،هیچ به دردش نخورده بود، اما این بار باعث شده بود که او را به عموجانش معرفی کند و عمو جان الهام هم کمک کند تا شهرزاد استخدام شود. حتی اگر هم پارتی در کار بود، اما این هم مربوط به عرضه آدم‌ها می شد و دیگر برادرش نمی توانست به او بگوید دختر بی عرضه دست و پا چلفتی؛ چون او خیلی کارهای بزرگ می توانست انجام دهد.
مصاحبه تمام شده بود. به خاطرش نمانده بود که چه اتفاقی افتاده بود. فقط این مهم بود که ظاهر مصاحبه کننده حکایت از موفقیت او در این آزمون دارد. در پایان مصاحبه به عموجان الهام هم کلی سلام رسانده بود و تنها در آن زمان بود که آن مرد با آن چشم‌های تا به تا کمی تا قسمتی لبخند به لب آورد.
شهرزاد به یاد خاطرات گذشته افتاد. درست مثل زمانی که در آزمون رانندگی قبول شده بود. حالت سرهنگی که پای پرونده او را امضا می کرد، به همین شکل بود و شهرزاد به خاطر داشت که آن موقع هم دل توی دلش نبود. به جای اینکه با اتوبوس به خانه برود، دوست داشت پرواز کند تا به پدرش ثابت کند که او هم می تواند و گواهینامه رانندگی گرفته است.
اما خب، از قدیم گفته اند شاهنامه آخرش خوش است. چون در خانه آنها چه اهمیتی داشت که یک دختر گواهینامه رانندگی داشته باشد. آن هم زمانی که ماشین همیشه در اختیار برادرش بود. اصلاً ماشین سر جهازی برادرش بود.
زمانی هم که برادرش ازدواج کرد، ماشین را با خوش برد. پدرش هم که حوصله ترافیک تهران را نداشت و نمی خواست ماشین داشته باشد، دیگر ماشین نخرید. پس گواهینامه رانندگی شهرزاد به تاریخ پیوست و در کمد ماند که تا ابد خاک بخورد. فقط به درد این می خورد که برای کارهای بانکی گهگاهی از آن استفاده کند. اما چند سالی بود که دیگر برای این کار هم از آن استفاده نمی‌کرد.
قضیه این امتحان ولی خیلی فرق می کرد. اصلاً فصل جدیدی در زندگی شهرزاد آغاز شده بود. دوران جدیدی که می توانست آینده روشنی را برای او رقم بزند. با پایان مصاحبه، شهرزاد با خوشحالی از مرد لوچ خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
حتی اسم آن مرد لوچ را هم نپرسید. چه اهمیتی داشت که مرد لوچ اسمش چیست؟ شاید همان مرد لوچ یا مردی با چشمان چپ بهترین نام بود. اگر به برادرش می گفت چه کسی او را برای استخدام تایید کرده است، حتما پاسخش این بود که چشمانش مشکل داشته و الا کسی که چشمانش سالم است او را تایید نمی‌کند.
۲
در خیابان راه نمی رفت، بلکه پرواز می کرد. هنگامی که از خیابان می خواست رد شود، چند بار کم مانده بود تصادف کند. خیلی جسور شده بود و دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. آسمان از نظر او خوشرنگ تر از هر روز دیگر شده بود. حتی اگر رادیو آن روز را برای تهران روزی آلوده اعلام کرده بود. اما اینها مربوط به آمار و این چرندیات بود و برای شهرزاد فقط یک چیز مهم بود و آن ثابت کردن خودش در بین انسان‌هایی بود، که خیلی وقت‌ها او را جدی نمی گرفتند.
از همه بدتر در خانه بود. همیشه او به جرم ترشیدگی در خانه سرکوفت می شنید. این فاجعه بزرگی بود که برادرش که دو سال از او کوچکتر بود، ازدواج کرده بود و او در آستانه ۳۴ سالگی هنوز در خانه ور دل پدر و مادرش مانده بود.
خیلی‌ها این را می گفتند، اما نمی گفتند که شهرزاد در این مدت چه کرده است. از نظر خودش که دست روی دست نگذاشته بود و پس از ۳ سال با کلی مشقت در کنکور قبول شده بود و دست به کار بزرگی زده بود.
اگر رشته اش کتابداری بود، خب چه اشکالی داشت. مهم این بود که در دانشگاه دولتی قبول شده بود. اگر هم دانشگاه شبانه بود و پدرش به اندازه دانشگاه آزاد خرج او می کرد، باز هم اشکالی نداشت. مطمئناً مدرکش از دانشگاه آزاد معتبرتر بود. از همه مهمتر امکاناتی که آنها داشتند، از دانشگاه آزاد خیلی بهتر بود. این حرفی بود که بارها استادانش سر کلاس گفته بودند. اما پدرش که آنجا نبود گوش کند. ولی متاسفانه اصلاً پدرش این چیزها را متوجه نبود. مخصوصاً زمانی که در آن برنامه کذایی تلویزیون به رشته کتابداری گفته بودند کتابچینی؛ دیگر این اصطلاح ورد زبان پدرش شده بود و همیشه با لحنی تمسخرآمیز این را می گفت. خیلی دوست داشت پدرش این اصطلاح را فراموش کند. حتی گاهی آرزو می‌کرد که پدرش آلزایمر بگیرد و همه آن چیزهایی که درباره او فکر می‌کند را فراموش کند!

بخش دوم

آنچه گذشت:
در قسمت پیشین، خواندیم که شهرزاد، دختری است در آستانه ۳۴‌سالگی که هنوز ازدواج نکرده و به قول خودش، ور دل پدر و مادرش زندگی می کند. او در رشته کتابداری دانشگاه دولتی شبانه درس خوانده و حالا به توصیه عموی دوست صمیمی اش الهام، در مصاحبه استخدامی شرکت مترو هم شرکت کرده و دلش روشن است که پذیرفته خواهد شد. در مسیر خانه، سر از پا نمی شناسد و افکار و تصورات مختلفی را از ذهن می گذراند…… ادامه ماجرا را خودتان ملاحظه کنید:
***
همانطور که شهرزاد به سمت اتوبوس می رفت، این اتفاقات مثل فیلم سینمایی در ذهن او رژه می رفتند. اما او آنقدر سرخوش بود که دیگر حوصله غصه خوردن برای این همه بدبختی را نداشت. چون به موفقیت بزرگی رسیده بود. حال فقط می خواست خود را به جلسه دیگری که در پیش داشت برساند.
آن روز همه کارهای مهم با هم برای شهرزاد پیش آمده بود. شرکت در این جلسه هم کلی برای خودش داستان داشت. شهرزاد که خسته و کلافه از خیلی چیزها در زندگی اش بود، می خواست در کلاس خودشناسی که الهام یکی از همکلاسی هایش در دانشگاه به او معرفی کرده بود، شرکت کند. از بد اقبالی شهرزاد، این کلاس مهم، دقیقاً در روزی برگزار می شد که شهرزاد امتحان گزینش برای استخدام داشت. حال که آن امتحان کذایی به پایان رسیده بود، نوبت به جلسه خودشناسی بود.
شهرزاد در آزمون مهمی به موفقیت رسیده بود و بنابراین خیلی خوب بود که زوایای تاریک شخصیت خود را بهتر می شناخت. شناخت خود چیزی بود که الهام دوستش در گوش او می خواند. شهرزاد در اتوبوس به الهام فکر می کرد: یعنی واقعاً الهام خود را خوب شناخته بود؟
الهام از آن دست دخترهایی بود که دست به گریه اش خیلی خوب بود. شهرزاد مثل او نمی توانست اینقدر سریع گریه کند. معلوم نبود این تفاوت عمده بین شهرزاد و الهام، موضوعی روحی روانی است و یا مربوط به تفاوت غدد اشک است که در مورد الهام خیلی خوب کار می کرد ولی در مورد شهرزاد نه! الهام یکی از مهمترین موفقیت هایش را پس از شرکت در این کلاس مربوط به موفقیتش در یافتن شوهر می دانست.
از نظر او دست خانم آشفته،برگزار کننده این کلاس ها، خیلی سبک بود و اگر هم مستقیماً برای شهرزاد شوهریابی نمی کرد؛ حداقل چشم او را روی خیلی از حقایق باز می کرد و او می فهمید که عشق واقعی اش چه کسی می توانست باشد. تجربه ای که الهام از نظر خودش با موفقیت گذرانده بود و متوجه کسی شده بود که اصلا تصورش را هم نمی کرد که می تواند عشق او باشد.
رضا شوهر الهام، یکی از نفرت انگیزترین پسران از دید شهرزاد بود. البته به غیر از شهرزاد، دختران زیادی بودند که این نظر را داشتند. الهام همه اینها را به حساب حسادت می گذاشت. الهام می گفت که با خود شناسی فهمیده که آن دو خیلی برای هم مناسب هستند. مهم عشق میان آن دو است و بقیه قضایا در درجه بعدی اهمیت قرار داشتند. شهرزاد که هنوز در خوشحالی ناشی از این موفقیت بزرگ بود، به یاد صحبت های الهام در خصوص عشق افتاد.از نظر خودش در زندگی بارها عاشق شده بود. از عشق به یک بازیگر معروف گرفته تا یک فوتبالیست. حتی در رؤیای خود مراسم عروسی اش را با آن آدم معروف دیده بود. شبیه به فیلم های خوش آب و رنگ آمریکایی، زندگی در یک شهر زیبا و در خانه ای ویلایی در کنار دریاچه و یک سگ مهربان، یک بچه کله بلوند خوشگل! چون در رؤیاهایش شوهرش اکثر مواقع بلوند اروپایی یا آمریکایی بود؛ پس حتماً بچه اش هم شبیه به شوهرش می شد. زمانی که به این رؤیاهای دوردست می رسید و معمولاً خود را هم در این رؤیاها خیلی زیبا می دید، گوش دادن به ترانه های عاشقانه خیلی می چسبید. چون در آنها هم مرتباً صحبت از عشق و عاشقی بود.
عشقی که اصلاً معلوم نبود منظورش چیست؟ یعنی می شد که به خاطر فردی دیگر از همه چیز خودت بگذری و تبدیل به زنی فداکار و دوست داشتنی شوی؟ چه قدر خوب بود که طرف مقابلت هم به خاطر تو فداکاری می کرد. سؤالی که در ذهنش بود، این بود که الهام و رضا هم در مورد هم این همه فداکاری دارند؟ دختر عمه مرضیه هم اول خیلی برای شوهرش می مرد و شوهرش ظاهرا عاشق او بود، اما بعد از تصادف مرضیه و کوتاه شدن پایش شوهرش به هر بهانه ای بود از او طلاق گرفته بود!
با وجود این واقعیات تلخ، پناه بردن به رؤیاهای شیرین و دوست داشتنی و عشق های اساطیری، تنها راه بود و تسکینی بود برای تمام بدبختی هایی که اطراف شهرزاد را فرا گرفته بود. توجیه اینکه همه شبیه هم نیستند و برای او شوهر خوب بالاخره یافت خواهد شد، تا حدی برای شهرزاد تسکین دهنده بود. هر چند که از نظر پدرش دیگر هیچ امیدی به آینده او و یافتن شوهر خوب وجود نداشت. فقط یکی پیدا می شد او را ببرد همین خودش از نظر پدر شهرزاد نعمتی بود که خانواده کامیاب از آن هم بدبختانه بی نصیب بود. آنقدر موضوع یافتن شوهر برای شهرزاد در خانواده آنها دغدغه بود که دیگر حالا همه یادشان رفته بود. اگر هم زمانی صحبت از ازدواج شهرزاد می شد، همه با پوزخند درباره اش صحبت می کنند. انگار جزء غیرممکن شده بود.
شهرزاد یاد تنها خواستگارش افتاد که به صورت رسمی و مثل فیلم های سینمایی و سریال های تلویزیونی با گل به خواستگاری اش آمد. موضوع مربوط به ۱۳ سال پیش بود. آقای خواستگار پسر بدی نبود، اما همان یکبار بود و دیگر هیچگاه نیامد. برادر شهرزاد می گفت که خواستگار با دیدن شهرزاد، دُمش را گذاشته است روی کولش و رفته. بیچاره از ازدواج منصرف شده است. اما قرار نبود که آن روز شهرزاد به خاطرات بد فکر کند. بنابراین تصمیم گرفت که به خاطرات خوب هم فکر کند. سعی کرد به یاد بیاورد که آنقدرها هم بدون خواستگار نبوده است. پس به یاد آن شرکت طبقه پایین خانه شان افتاد و آن مرد جوان که در شرکت کار می کرد و هر روز که شهرزاد را می دید، کلی برایش خم و راست می شد و او را تحویل می گرفت. حالا برای دوستی بود و یا خواستگاری، هر چه بود او مورد توجه قرار گرفته بود و آنقدرها هم لب های کلفت و ابروهای پاچه بزی اش مردها و پسرها را فراری نمی داد. از نظر دوستش الهام، اگر شهرزاد کمی به خودش می رسید، می توانست پسرکُش باشد، اما شهرزاد واقعاً در این مورد خنگ بود. شاید هم نمی دانست که این کارها برای چیست. از نظر اکثر دوستانش او زیادی گاگول بود و تلاشی هم برای در آمدن از حال و هوای گاگولی نمی کرد.
با تمام این اوصاف، شهرزاد همچنان امیدوار بود که با این کلاس خودشناسی به موفقیت های بزرگی در زندگی برسد و از همه مهمتر اینکه عشق زندگی اش را بیابد.
۳
اگر پدر شهرزاد می فهمید که او ۱۵۰ هزار تومان بی زبان را بابت این کلاس مسخره (البته از دید پدر شهرزاد) داده است؛حتماً تا روزی که زنده بود، شهرزاد را بابت این ولخرجی ندامت می کرد و نمی بخشید.
شهرزاد به این اخلاق های خشک و یک دندگی های پدرش عادت داشت. آقای کامیاب به یک دندگی شهرت داشت. از جایی که زندگی می کردند تا هزار تا مسئله دیگر، می شد فهمید که آقای کامیاب چه قدر یک دنده است. از نظر مادر شهرزاد، آنها می توانستند خیلی بهتر زندگی کنند. پدرش که دیپلم حسابداری داشت، به جای کار در اداره بیمه، می توانست در بانک استخدام شود و حقوق بیشتری بگیرد. اما پدر شهرزاد حوصله ریسک نداشت. از جوانی بی حوصله بود.
هیچگاه تحمل تغییر را نداشت. بیش از ۳۰ سال بود که در همان طبقه آپارتمان در مرکز شهر و نزدیک مترو طالقانی زندگی می کردند، اما پدرش هیچ تصمیمی برای تغییر محل زندگی شان نداشت. همه همسایه ها رفته بودند و جای شان شرکت های مختلف و دفاتر متنوعی را گرفته بودند، اما آنها همچنان در آن آپارتمان زندگی می کردند.
اوائل پدرش دلیل ماندن را آباد بودن محل می دانست، بعد هم که می گفت آپارتمانش دیگر قیمت نمی خورد و او نمی خواهد به مال و اموالش چوب حراج بزند. حتی زمانی هم که خانه شان در طرح ترافیک قرار گرفت، گفت که نیازی به ماشین ندارد. با راه افتادن مترو از نظر پدر، خانه اش تبدیل به گنج و طلا شده بود و دیگر دلیلی برای رفتن از آنجا نداشتند.
در کل پدرش برای همه چیز توجیه داشت. به غیر از عروس نشدن دخترش که واقعاً غیر قابل توجیه بود. نمی دانست چه توجیه قانع کننده ای بیاورد. آقای کامیاب گاهی همسرش را دلیل اصلی می دانست،اما آخر سر اعتراف می کرد که بی عرضگی دخترش در این مورد مهمترین عامل بوده است.

بخش پایانی

آنچه گذشت:
در قسمت پیشین، خواندیم که شهرزاد،دختری است در آستانه ۳۴ سالگی که هنوز ازدواج نکرده و به قول خودش،ور دل پدر و مادرش زندگی می کند. او در رشته کتابداری دانشگاه دولتی شبانه درس خوانده و حالا به توصیه عموی دوست صمیمی اش الهام، در مصاحبه استخدامی شرکت مترو هم شرکت کرده و دلش روشن است که پذیرفته خواهد شد. در مسیر خانه، سر از پا نمی شناسد و افکار و تصورات مختلفی را از ذهن می گذراند…… ادامه ماجرا را خودتان ملاحظه کنید:
***
۴
شهرزاد می خواست به سؤالات اساسی درباره زندگی اش برسد. واقعاً چرا برادرش در حق او اینقدر ظالم بود؟ چه طور می توانست آن دختر غریبه را به خواهرش ترجیح دهد؟ یاد خاطرات بد ازدواج برادرش افتاد و هانیه زن برادرش که بیش از اندازه نچسب و غیر قابل تحمل بود.
همیشه برای اینکه خودش را خوب جلوه دهد تا جایی که می توانست آرایش می کرد. به طرز غیر قابل تحملی لوس صحبت می کرد و از آن بدتر با هیکل نافرمش لباس هایی می پوشید که بیشتر چاقی اش به چشم می آمد.
شهرزاد که از نظر الهام دوستش باربی بود و از نظر برادرش شیلنگ، توسط هانیه به عنوان بد هیکل ترین دختر دنیا معرفی شده بود. حتی اگر هانیه موقع عروسی برای اینکه لباس تنش شود گن می بست و به جای پیراهن راسته عروسی، بلوز و دامن پوشیده بود تا چاقی اش خیلی تو ذوق نزند.
فکرهای ناراحت کننده در سر شهرزاد رژه می رفتند و او از کوچه های سربالای قیطریه بالا می رفت. خانه های بزرگ قصر مانند را تماشا می کرد و با خودش فکر می کرد چه کسانی در آنجا زندگی می کنند.
همانطور که نفس نفس می زد، با خودش فکر می کرد ساکنین این خانه ها چطور خرید می کنند. با گذر چند تا ماشین آخرین مدل، کم کم برایش مشخص شد اهالی آن خانه ها چطور خرید می کنند! اما به هر حال زندگی در آن محل ها خیلی هم آسان نبود.
شهرزاد کم کم داشت به این نتیجه می رسید که پدرش حق دارد آن آپارتمان ۴۰ سال پیش خیابان طالقانی را با هیچ چیز عوض نکند. بالاخره مقابل خانه ای که در آن کلاس خودشناسی برگزار می شد، رسید. دیگر به هیچ چیز فکر نمی کرد. فقط مهم این بود که بعد از آن همه سربالایی رفتن و گرفتن نفس تنگی از آن کوه نوردی طاقت فرسا، بالاخره به کلاس رسیده بود.
۵
حتی فکرش را هم نمی کرد که این طور شود. همه شیرینی قبولی در آزمون استخدام را فراموش کرده بود. دیگر فراموش کرده بود قرار بوده خودش را بشناسد. خانم آشفته با آن گن ضایعی که به شکمش بسته بود، آنقدر توی ذوقش زده بود که دوباره فکرهای بد و ناراحت کننده او را احاطه کرده بود. انگار همه زن هایی که گن می بندند، با او مشکل دارند و انگار یک چیزی در درون او وجود دارد که زنان این چنینی با او چپ بیفتند.
شهرزاد داشت به ۱۵۰ هزار تومان فکر می کرد و به پدرش حق می داد بابت این موضوع او را سرزنش کند. برای یک بار هم که شده حق با پدرش بود. در حالی که به این چیزها فکر می کرد، دوباره خانم آشفته روبروی او سبز شد و او را متهم کرد که انرژی هایش مرتباً منفی است. شهرزاد دیگر باورش شده بود که در کل منفی است.
از همه ناامید کننده تر این بود که راه حل الهام هم برای شوهر یافتن برای او نتیجه ای نداشت و او همچنان باید فکر چاره ای دیگر می کرد. البته یک موضوع دیگر هم برای او تسکین بخش بود و آن هم شوهر الهام، رضا بود که از نظر شهرزاد،اگر هم نباشد، بهتر است.
آنقدر در این فکر ها غرق بود که اصلاً یادش رفت خانم آشفته گفته است چشمانشان را ببندند و یکسری تصوراتی که او می گوید، داشته باشند. کم مانده بود بابت این اشتباه از کلاس بیرون انداخته شود. او حاوی انرژی منفی بود و کاری اش هم نمی شد کرد. در آخرین تذکر، خانم آشفته او را متهم کرد که آمده است تا کلاسش را به هم بریزد!
زمانی که شهرزاد چشمانش را بست به جای اینکه به تصورات خانم آشفته فکر کند، به زنان و دختران سفید پوش در آن جلسه فکر می کرد که ظاهراً مدت هاست در آن کلاس ها شرکت می کنند و کلی هم خودشان را شناخته اند. برایش سؤال شد که واقعاً آنها خیلی خوشبخت بودند و او خیلی بدبخت!
۶
آن کلاس کذایی، رو به اتمام بود و شهرزاد هیچ شناختی از خودش نداشت. حتی فراموش کرده بود که آن روز به بزرگ ترین موفقیت زندگی اش رسیده است. اگر چشم های لوچ آن مرد جلوی نظرش می آمد، خیلی حالش بهتر می شد. از استخدامش که به یاد می آورد، یاد حرف پدرش می افتاد که می گفت کتابچینی را چه به مترو؟ اصلاً چه ربطی به هم دارند؟… البته راست می گفت. فروختن بلیت در مترو اصلاً چه ربطی به رشته ای که او خوانده بود داشت. فکر نامربوط بودن رشته اش با کارش برای او آزار دهنده بود. از همه آزار دهنده تر این بود که به او گفته شود با پارتی استخدام شده است. زخم زبان های برادرش تمامی نداشت. با وجود اینکه برادرش از او کوچک تر بود، اما همیشه او را دست می انداخت. احمقانه ترین بخش کلاس، بخش آخرش بود که قرار شد همه با چشمان بسته و با به یاد آوردن گذشته شان، خصوصا کودکی از دست رفته گریه کنند. شهرزاد که سراسر طول کلاس متهم شده بود انرژی منفی داشته است، تصمیم گرفت آخر کلاس با تمام قوا گریه کند تا جبران همه انرژی های منفی را کرده باشد.
بنابراین، سعی کرد غدد اشکش را در آن شب حسابی به کار گیرد. حتی یک درصد هم نمی توانست فکر کند این گریه چه قدر برایش آبروریزی خواهد داشت. چون زمانی که چشمانش را گشود، مادرش را روبرویش دید. متعجب دخترش را تماشا می کرد. شهرزاد و مادر در آن لحظه فکرشان به هم خیلی شبیه بود هر دو از این گریه شهرزاد متعجب شده بودند. بدترین بخش، زمانی بود که مادر با سؤالات مختلف خود از شهرزاد می پرسید دلیل آن گریه احمقانه چه بوده است؟ شهرزاد هیچ پاسخی نداشت و تنها به قولی که به خانم آشفته داده بود، اشاره می کرد و اینکه همه چیز در آن جلسه به قول آدم های با کلاس خیلی secret بود!
بعد از آن جلسه، شهرزاد به دروغ سعی داشت با گفتن حرف های قلمبه و سلمبه بگوید خودش را شناخته و خیلی خوب بوده است. گاهی دروغ گفتن، تنها راه ممکن است. اما در طول راه کلی از مادرش غر شنید که چرا شماره خانه شان را به هر کس و ناکسی داده است و آنها هم او را نصف عمر کرده اند و به زور به آن خانه سر قله قاف کشاندند و از همه بدتر مادرش او را در آن حالت مسخره گریه کردن دیده بود. به قول مادرش انگار زبانم لال، یکی از عزیزانش مرده بود!
شهرزاد هم کلی مادرش را قسم و آیه داد که در مورد این کلاس چیزی به پدر نگوید. مادر هم ظاهرا قول داده بود. هر چند هیچ اعتباری به این قول نبود! چون مادر آنقدرها هم رازدار خوبی نبود. می شد یک شکم سیر جلویش درد دل کرد، اما هیچ تضمینی برای عدم انتشار آن گفته ها نبود. مگر اینکه مادر همه چیز را فراموش می کرد. اما آن شب آنقدر همه چیز خاص بود که بعید به نظر می رسید چیزی از سوی مادر به فراموشی سپرده شود.
با وجود تمام این نگرانی های موجود، زمانی که شهرزاد به مترو قیطریه رسید،خیلی چیزها را فراموش کرد. چون به خاطر آورد که او امروز در مترو استخدام شده است و با خوشحالی این را به مادر گفت. از همه مهمتر اینکه او بلیت فروش ایستگاه قیطریه شده بود.
مادرهم از شنیدن این خبر خوشحال شد و تمام طول مترو سواری شروع کرد به صحبت درباره مزایای مترو و کار در مترو. خصوصاً اینکه محل کارش در یک ایستگاه بالای شهر بود. حتی زیر زمین بالاشهر هم با زیر زمین پایین شهر فرق داشت. آنقدر اینجا تفاوتش زیاد بود که می گفتند کلی برای گذر مترو از امکانات و تجهیزات جدید استفاده کرده بودند و زحمت کشیده بودند و همین مسائل به خوبی تفاوت پایین شهر را با بالای شهر ثابت می کرد.
با شروع این بحث، خطر از بیخ گوش شهرزاد گذشته بود و احتمالاً مادر جریان آن کلاس کذایی را فراموش کرده بود. بنابراین شهرزاد، بیش از هر زمان دیگری عاشق مترو شده بود و حالا با گردنی افراشته و حالتی غرور آمیز می توانست بگوید در مترو استخدام شده است و در انبوه مشکلات دچار اعتماد به نفس قابل توجهی شده بود.
(برنده جایزه بهترین داستان در جشنواره طنز طهران /خرداد ۱۳۹۱)
منبع : روزنامه اطلاعات

chatنظرات شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اپلیکیشن کبریت کم خطر